چادر نماز مادر بزرگ (ص 22و23)

چادر نماز مادر بزرگ (ص 22و23)


چادرنماز مادربزرگ

شاهین رهنما

بعد از نماز برای مادربزرگ دعا کردم. از صبح درد سینه‌اش بیش‌تر شده بود.

مُهرم را بوسیدم، سجاده را تا کردم و گذاشتم روی تاقچه. سجاده‌ام بوی مادربزرگ می‌داد. رفتم توی آشپزخانه. مامان گریه می‌کرد. نگاهم کرد و گفت: «مال پیازه.»

جلوتر رفتم و گفتم: «به خاطر مامان‌بزرگه.»

نگاهم کرد و خندید.

گفتم: «یعنی خوب می‌شه؟»

جواب داد: «البته که خوب می‌شه.»

بعد پیشانی‌ام را بوسید و ادامه داد: «سعی کن زیاد درها را باز و بسته نکنی. بذار استراحت کنه.»

گفتم: «چشم.»

مامان آمد توی هال. نگاهم کرد و خندید. بعد سجاده‌ام را برداشت و رو به قبله ایستاد.

مامان همیشه با سجاده‌ی من نماز می‌خواند. مادربزرگ آن را از مشهد برایم خریده بود. چادر گُل‌دارم را هم خودش خریده بود.

از جایم بلند شدم، رفتم کنار درِ اتاق مادربزرگ. از لای در نگاه کردم. روی تختش نشسته بود. خوش‌حال شدم. هر وقت خواب بود، دلم برایش تنگ می‌شد. دوست داشتم فقط زمان‌هایی خواب باشد که من خواب بودم.

درِ اتاق را آرام هل دادم. سرش را تکان داد؛ اما برنگشت. کنار تختش رفتم. روبه‌قبله نشسته بود. لب‌هایش تکان می‌خورد. فکر کردم دارد با من حرف می‌زند. گفتم: «نمی‌شنوم... چی می‌گی؟»

نگاهم نکرد. دوباره لب‌هایش تکان خورد. وقتی مُهر توی دستش را به پیشانی چسباند، تازه فهمیدم دارد نماز می‌خواند.

مادربزرگ عاشق نماز خواندن بود. کنار تخت نشستم و نگاهش کردم. دست‌هایش خیلی چروکیده بود. خواستم دستش را ببوسم؛ اما ترسیدم نمازش را خراب کنم.

اتاقش همیشه بوی گل محمدی می‌داد.

قرص‌های مادربزرگ را توی پلاستیک ریختم و گذاشتم روی تاقچه. بعد گوشه‌ی تخت نشستم. همین که نمازش تمام شد، اجازه ندادم برگردد. از پشت بغلش کردم و سرش را بوسیدم.

گفتم: «چه‌قدر خوبه که مادربزرگم هستی!»

گفت: «تو هم چه‌قدر خوبه که نوه‌ام هستی!»

خندیدم. احساس کردم حالش بهتر شده است. همیشه همین‌طور بود. نماز که می‌خواند، حالش بهتر می‌شد.

گفتم: «صبح که حالت بد شد، خیلی ترسیدم.»

جواب داد: «از چی ترسیدی؟»

گفتم: «ترسیدم از پیش ما بری.»

لبخندی زد و گفت: «مگه قراره همیشه این‌جا بمونم؟»

بعد سرفه کرد.

گفتم: «دلم برات تنگ می‌شه.»

دوباره نگاهم کرد و گفت: «من هم خیلی وقته دل‌تنگِ یه جای خوبم.»

بعد دست لرزانش را روی دستم گذاشت.

گفتم: «وقتی دلم تنگ شد، چی ‌کار کنم؟»

با مهربانی انگشت‌هایم را فشار داد و جواب داد: «با خدا حرف بزن.»

گفتم: «چه‌طوری؟»

گفت: «نماز خوندن.»

گفتم: «من که می‌خونم!»

گفت: «باز هم بخون.»

گفتم: «این‌جوری که حرف می‌زنی، بیش‌تر دلم می‌گیره.»

گفت: «خدا نکنه دلت بگیره!»

بعد چشم‌هایش را بست و من دیدم چین‌های پیشانی‌اش بیش‌تر شد. رنگش هم زرد شد. گفتم: «چی شده مادربزرگ؟»

چشم‌هایش را باز کرد. به سختی نگاهم کرد و گفت: «می‌تونی برام حمد و سوره بخونی؟»

حمد و سوره را خودش یادم داده بود. گفتم: «می‌تونم.»

لب‌هایش کبود شده بود. دوباره خندید و گفت: «بخون تا جون بگیرم.»

«بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم» گفتم و شروع کردم. هردو دستم را به سینه‌اش چسباند و چشم‌هایش را بست.

***

مادربزرگ را به بیمارستان برده بودند و حالا خانه اصلاً قشنگ نبود. داشتم از تنهایی خفه می‌شدم. دلم داشت از سینه‌ام بیرون می‌زد.

رفتم توی اتاقش. روی تختش نشستم. همه‌جا بوی مادربزرگ می‌داد. به پنجره‌ی روبه‌رو نگاه کردم. هوا ابری بود. باد آرامی شاخه‌های درخت گردو را تکان می‌داد. گنجشک کوچکی روی شاخه بالا و پایین می‌پرید و شادی می‌کرد.

چشم‌هایم داغ شده بود. دوست داشتم گریه کنم. یاد حرف مادربزرگ افتادم. باید با خدا حرف می‌زدم. رفتم وضو گرفتم. موقع وضو به آینه نگاه کردم و خیلی گریه کردم. بعد آمدم توی اتاق مادربزرگ. اول از همه چادرنمازش را سرم کردم، سجاده‌اش را هم برداشتم و شروع کردم به نماز خواندن. چادرِ مادربزرگ انگار معجزه می‌کرد! دیگر دلم بی‌تاب نبود. احساس کردم پرده‌های سبز و آبیِ اتاق دارند با من حرف می‌زنند. همه‌چیزِ خانه، قشنگ و دوست‌داشتنی شده بود و همه‌جا بوی گل محمدی می‌داد.

 

CAPTCHA Image