هاپیچی!

10.22081/poopak.2016.22966

هاپیچی!


کِلِر ژوبرت

فرشته‌ی باران به ابر سفید کوچولو گفت: «لطفاً یکی از قطره‌های بارانت را به من می‌دهی؟»

ابر گفت: «آخه قطره‌های من خیلی کم‌اند. نمی‌شود از یک ابر دیگر بگیری؟»

فرشته‌ گفت: «ولی خدای مهربان دوست داشت از تو بگیرم.»

ابر کوچولو دیگر چیزی نگفت و یکی از قطره‌هایش را داد. فرشته به باد گفت: «لطفاً این قطره را می‌بری کمی آن‌طرف‌تر؟»

باد با ناراحتی گفت: «من کار دارم. به خاطر یک قطره باران دست از کارم بکشم؟»

فرشته‌ گفت: «ولی خدای مهربان دوست داشت از تو بخواهم.»

باد دیگر چیزی نگفت و قطره‌ی باران را برد آن‌جا که فرشته می‌گفت. فرشته به قطر‌ه‌ گفت: «حالا تو خوب دقّت کن. باید قشنگ روی نوک پوزه‌ی کرگدن بیفتی.»

قطره‌ به پایین نگاه کرد. ترسید و لرزید. از فرشته پرسید: «آخه چرا من؟»

فرشته گفت: «خدای مهربان...»

قطره‌ دیگر چیزی نگفت و زود خودش را پایین انداخت.

آن‌وقت... هاپیچی!... هاپیچی!... هاپیچی!

بچّه‌کرگدن از صدای عطسه‌ی خودش از خواب پرید. پوزه‌اش را خاراند و بلند شد و رفت. قطره‌ روی زمین قِل خورد تا رسید به لانه‌ی مورچه‌ها. یک عالم مورچه از آن بیرون دویدند. یکی‌شان از قطره‌ پرسید: «کرگدن را تو به عطسه انداختی؟»

یکی دیگر گفت: «آخیش! ما زیر شکمش گیر کرده بودیم. داشتیم خفه می‌شدیم!»

قطره‌ توی دلش خندید. آن‌وقت فرشته‌ی باران را دید که برایش لبخند می‌زد.

CAPTCHA Image