مریم یوسفی
کلاه حصیری
از شالیزار که آمدم، کلاه حصیریام را کنار باغچه گذاشتم. روز بعد خواستم با پدربزرگ بروم؛ اما کلاهم را ندیدم. با پدربزرگ گشتیم، او کلاه را پیدا کرد. کلاه حصیری پشت درخت گردو بود؛ اما دیگر کلاه نبود. لانهی قشنگی برای یک یاکریم بود که روی تخمهایش خوابیده بود. من خوشحال شدم و خدا یک دنیا آرامش به یاکریم هدیه داد.
غذای مورچهها
یک تکه نان خشک زیر درخت انجیر افتاده بود. مورچههای زیادی دورش جمع شده بودند؛ ولی آن تکه نان برای مورچهها آنقدر بزرگ بود که نمیتوانستند به راحتی آن را جابهجا کنند. دلم میخواست برایشان کاری انجام دهم. نان را تکه تکه کردم. مورچهها شاد شدند...
در همین موقع، یک انجیر بزرگ رسیده از درخت پایین افتاد و عطرش به دلم نشست.
خدا به من یک انجیر خوشمزه هدیه داده بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله