قصه‌های قدیمی

10.22081/poopak.2017.63631

 

محمدرضا شمس

بهلول چه گفت؟

روزی بهلول چوبی برداشت و به گورستان رفت. آن‌قدر به قبرها چوب زد که چوب شکست. از او پرسیدند: «بی‌خود نیست که بهت می‌گن دیوونه‌ای! آخه به این قبرها چی‌کار داری؟ مگه چه گناهی کردن؟»

بهلول جواب داد: «همه‌ی کسانی که توی این گورها خوابیدن، دروغ‌گو‌‌ هستند؛ چون ادعا می‌کردن مال و ثروت و خانه دارن. یکی می‌گفت «خانه‌ی من»، یکی می‌گفت «زمین من»، «الاغ من من»، «باغ من»، ... بی‌خبر از این‌که صاحب واقعی آن‌ها خداست، و خدا به طور موقت این مال و ثروت را به دست آن‌ها داده.»

کودک و دزدان

پسربچه‌ای برای سفر به شهر بغداد آماده می‌شد تا در آن‌جا درس بخواند و علم بیاموزد. مادرش به او چهل دینار طلا داد تا آن را خرج کند. سپس به او گفت: «فرزندم، با من عهد کن که هیچ‌گاه و در هیچ کاری دروغ نگویی.» پسرک به او قول داد که چنین کند. آن‌گاه همراه قافله رفت. در صحرا گروهی از دزدان به آن‌ها هجوم بردند و پول و اموال‌شان را غارت کردند. سپس یکی از دزدها به پسرک نگاهی کرد و از او پرسید: «آیا تو هم چیزی به همراه داری؟»

پسر پاسخ گفت: «چهل دینار.»

دزد خندید و فکر کرد پسرک قصد شوخی دارد و یا دیوانه است. از این رو او را گرفت و پیش رئیس‌شان برد و او را از آن‌چه پیش آمده بود باخبر ساخت. رئیس دزدان گفت: «آهای پسرک! چه چیزی تو را واداشت تا راست بگویی؟»

پسر گفت: «من با مادرم عهد کرده‌ام که راست‌گو باشم. به همین‌ خاطر نمی‌خواهم به آن عهد خیانت کنم.»

رئیس دزدها با حرف پسر بچه به خود آمد و از کار دزدی دست برداشت. بعد دستور داد دزدها مال مسافران را به آن‌ها برگردانند.

دزدها به رئیس خود گفتند: «تو تا به حال ما را به کار دزدی دستور می‌دادی، اما حالا به راه خدا رفتی؛ پس ما هم به راه خدا می‌آییم و دزدی را کنار می‌گذاریم.»

CAPTCHA Image