مسافران بهشت

10.22081/poopak.2017.65095

مسافران بهشت


 

آقامهدی، شهردار بود

عباس عرفانی‌مهر

آقامهدی، شهردار بود. توی اتاقش نشسته بود. هاشم دوید و گفت: « آقامهدی توی محله‌ی پایینِ شهر سیل آمده! چی‌کار کنیم؟» آقامهدی بلند شد و فریاد زد: «زود باش به گروه امداد بگو بیایند تا زود به کمک مردم برویم. زود باش!» مهدی و گروه امداد با سرعت به جایی که سیل آمده بود، رفتند.

توی کوچه‌ها صدا می‌آمد: «کمک... کمک!» توی خیابان آب با سرعت می‌رفت. خیلی ترسناک بود. همه فرار می‌کردند. آقامهدی به سیل‌ها نگاه کرد. روی پشت‌بام یک خانه چند بچه و زن وسط آب‌ها بودند. صدای‌شان بلند شد:

- ما می‌ترسیم، کمک کنید.

آقامهدی گفت: «زود باشید! طناب... طناب... الآن غرق می‌شوند.»

امدادگرها طناب انداختند. آقامهدی از آب رد شد. امدادگرها کمک کردند. یکی‌یکی آن‌ها را نجات دادند. بچه‌ها خوش‌حال شدند. خندیدند. آب زیادتر شد؛ ولی آقامهدی نترسید. دوباره توی کوچه‌ها دوید. آقاهاشم فریاد زد: «آقامهدی نرو! خطر داره!» مهدی تندتر رفت. صدای یک پیرزن از توی یک خانه بلند شد: «آهای... کمکم کنید. من این‌جا هستم.» جلوی در پر از گِل بود. آقامهدی در را محکم هل داد. در باز شد. توی حیاط و خانه هم پر از آب و گِل بود. او تا زانو توی آب رفت. صدای ناله‌ی پیرزن بلند بود. آقامهدی را دید، ولی نمی‌دانست که او شهردار است. بعد گفت: «قربونت برم پسرم، زندگی‌مو آب برد. کمک کنید!» آقامهدی گفت: «غصه نخور مادرجان!» آقامهدی با سرعت رفت  توی اتاق. وسایل خانه را یکی یکی برداشت که روی پشت بام ببرد. هاشم و بچه‌های امدادگر هم دویدند تا کمک کنند. پیرزن با گریه گفت: «توی زیرزمین هم هست. وسایل دخترم است. می‌خواهد عروسی کند.» آقامهدی دوید توی زیرزمین. دوستانش هم دویدند. وسایل زیرزمین را از توی آب‌ها بیرون آوردند و روی پشت‌بام گذاشتند. آقامهدی تمام لباس‌هایش رنگ گِل شده بود. رنگ لباس جبهه شده بود. پیرزن خیلی خوش‌حال شد و گفت: «خیر ببینی پسرم. یکی مثل تو کمکم می‌کند آن‌وقت شهردار شهرمان از صبح تا حالا پیدایش نیست، معلوم نیست کجاست؟»

آقامهدی که شهردار بود، خندید؛ اما چیزی نگفت. با عجله رفت تا به بقیه هم کمک کند.(1)

1. شهید مهدی باکری، در سال 1333 در شهر میاندوآب به دنیا آمد. او مهندس مکانیک بود. وقتی جنگ شروع شد به جبهه رفت. او فرمانده‌ی لشکر شجاع عاشورا بود. او در جزیره‌ی مجنون شهید شد و مثل ماهی توی آب رفت و به سوی دریای خدا شنا کرد. دیگر هم جنازه‌اش برنگشت.

آقامهدی مدتی شهردار ارومیه بود. یک شهردار ساده، مردمی و مهربان.

 

CAPTCHA Image