بوی اسفندی که از کوچه می‌آمد...

10.22081/poopak.2018.65728

بوی اسفندی که از کوچه می‌آمد...


سیداحمد مدقق

کوچه مثل همیشه نبود. روزهای قبل وقتی سینا از مدرسه می‌آمد، کوچه خالی و خلوت بود، ولی آن روز از دیدن همه‌ی بچه‌های محل تعجب کرد. سرِ کوچه داربست زده و خیمه‌ای برپا کرده بودند. خیلی دلش می‌خواست بداند چه خبر شده، ولی کار مهم‌تری داشت. می‌خواست فردا بهترین کاردستی کلاس را خودش درست کند؛ یک کار خاص. نزدیک‌تر که رفت بچه‌ها صدایش زدند. انگار که منتظرش بودند. سینا بیش‌تر تعجب کرد.

رضا جارو به دست، کنار چادر ایستاده بود و با صدای بلند گفت: «سینا! فردا تو چی‌کار می‌کنی؟»

سینا گفت: «این‌جا چه خبره؟»

بچه‌ها پِقی زدند زیر خنده. رضا گفت: «ما یک هفته است داریم برنامه می‌ریزیم تا جشن نیمه شعبان برگزار کنیم. همه به هم کمک می‌کنیم.»

سینا با خودش گفت: «چه‌طور من متوجه نشده بودم؟» و به رضا و بقیه‌ی بچه‌ها گفت: «من هم هستم.»

شیرینی خانگی، شربت، ریسه‌کشی، زدن پرچم در سرتاسر کوچه، آماده کردن منقل و اسفند و هر چی که فکرش را می‌کرد، انجام می‌شد؛ حتی فکر نوشتن دعوت‌نامه روی کاغذِ رنگی و فرستادن به همه‌ی اهل محل هم شده بود. خودش را رساند به خانه. حوصله‌اش واقعاً سر رفت. مثل این‌که فقط می‌توانست یک شرکت کننده باشد. یک شرکت کننده‌ی معمولی! ولی خب این را دوست نداشت.

نشست توی اتاق و شروع کرد به درست کردن کاردستی‌اش. از پنجره‌ی نیمه باز اتاق صدای هیاهوی بچه‌ها می‌آمد. حواسش پرت می‌شد. بلند شد و پنجره را بست. خیلی فکر کرده بود تا کاردستی‌اش خاص و تک شود. بابا که آمد گفت: «کوچه غُلغله است سینا! تو نرفتی؟»

سینا کاغذرنگی‌های جلوی دستش را نشان داد.

- دارم کاردستی‌ام را درست می‌کنم.

با مداد چند تا ابر روی کاغذ کشید و شروع کرد به بریدن از روی خط‌ها. باید یک ماه و چندتا ستاره هم می‌کشید. می‌خواست با کاغذرنگی‌ها یک آسمان درست کند و با نخ نامرئی، ابرها و ماه و ستاره‌ها را آویزان کند. ستاره‌ها را که کشید از پنجره به آسمان نگاه کرد. هنوز خبری از ستاره‌ها نبود. با این‌که پنجره را بسته بود، ولی صدای بچه‌ها از کوچه می‌آمد. ایستاد پشت پنجره و بچه‌ها را تماشا کرد. صدای پدرش را از پشت سر شنید. پدر دم در اتاق ایستاده بود و یک دستش را تکیه داده بود به دیوار.

- پس چرا نرفتی هنوز؟ کاردستی‌ات تمام نشد؟

سینا گفت: «من نمی‌خواهم یک شرکت‌کننده‌ی معمولی باشم. می‌خواهم یک کاری هم انجام بدهم، ولی همه‌ی کارها انجام شده.»

پدر گفت: «حتی این کاردستی‌ها؟»

سینا گفت: «می‌خواهم از سقف کلاس آویزان کنم. کوچه که سقف نداره...»

و حرفش را نیمه تمام گذاشت. به چادر و داربست‌های سر کوچه فکر کرد. ماه و ستاره‌هایش می‌توانست کلی چادر را قشنگ‌تر و رنگی‌تر کند.

کاغذرنگی‌هایش را برداشت و دوید به سمت بوی اسفندی که از کوچه می‌آمد.

CAPTCHA Image