داستان راستان

10.22081/poopak.2018.65742

داستان راستان


فاطمه ظهیری

وقتی با پدر وارد کتاب‌فروشی شدیم، آقای قدبلندی داشت کتاب‌های توی قفسه را مرتب می‌کرد. با لبخندی به طرف ما آمد و دستش را به طرف پدربزرگ دراز کرد: «سلام استاد، چه عجب از این‌طرف‌ها؟»

پدربزرگ صورت مرد قدبلند را بوسید و گفت: «علیک‌ سلام، چه‌طوری پژمان‌جان؟ حال ‌و احوالت روبه‌راه است؟ اوضاع کار چه‌طور است؟ راستی این دخترخانم نوه‌ی عزیزم، سمانه است.»

مرد قدبلند که حالا می‌دانستم اسمش آقاپژمان است، دستش را توی جیب شلوارش برد، یک شکلات کاکائویی به من داد و گفت: «به‌به سمانه‌خانم، خیلی خوش‌آمدی! واقعاً خوش به حالت که نوه‌ی استاد عزیز من هستی.»

پدربزرگ روی صندلیِ چوبی نشست. ریحانه سفارش کرده بود برایش کتاب قصه‌های شاهنامه را بخرم. آقاپژمان جای کتاب را نشانم داد. برای من و پدربزرگ چای و بیسکویت آورد و صندلی‌اش را گذاشت روبه‌روی پدربزرگ و قاب عکسی توی دستش بود: «استاد، این عکس را یادتان می‌آید؟ دیروز قابش کردم. سوم دبیرستان ما را به کتاب‌فروشی طلوع بردین.»

پدربزرگ سرش را تکان داد: «بله، خوب یادم هست.»

آقاپژمان دستی توی موهایش کشید: «یادش بخیر! از همان روز که شما ما را به کتاب‌فروشی بردین، من آن‌جا فهمیدم که چه‌قدر دلم می‌خواهد وقتی درسم تمام شد یک کتاب‌فروشی باز کنم. اگر شما معلم ما نبودی شاید من هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم به چه کاری علاقه دارم.»

لبخندی روی لب‌های پدربزرگ نشست: «ممنونم پسرم. همه‌ی این‌ها نتیجه‌ی تلاش و پشتکار خودت است. من فقط یک وسیله بودم.»

آقاپژمان لیوان چایش را از توی سینی برداشت و گفت: «شما مسیر زندگی من را عوض کردید استاد. تا همیشه مدیون شما هستم.»

کتاب قصه‌های شاهنامه را از توی قفسه برداشتم و پیش آقاپژمان و پدربزرگ رفتم: «بابابزرگ کتابی را که می‌خواستم، پیدا کردم.»

پدربزرگ از جایش بلند شد: «خب بده آقاپژمان تا حسابش کند و زودتر برویم.»

آقاپژمان کتاب را توی یک جعبه‌ی خوشگل مقوایی گذاشت. یک جعبه‌ی دیگر از زیر میزش بیرون آورد: «استاد قابل شما را ندارد. هدیه‌ی روز معلم است. می‌خواستم برسم خدمت‌تان، که خودتان را دیدم.»

پدربزرگ با خوش‌حالی جعبه‌ی مقوایی را که رویش یک عکس درخت نقاشی شده بود، باز کرد و گفت: «ممنونم پژمان‌جان! تو همیشه به من لطف داری.»

من هم توی جعبه را نگاه کردم. یک کتاب داخل جعبه بود به اسم داستان راستان، اسم نویسنده‌اش خیلی آشنا بود؛ استاد شهید مطهری. پدربزرگ کتاب را ورقی زد: «من از این کتاب خیلی خاطره دارم، این بهترین هدیه‌ای است که روز معلم گرفته‌ام.»

به پدربزرگ گفتم: «پدربزرگ راستی شهید مطهری کی بود؟ اسمش را قبلاً شنیده‌ام.»

پدربزرگ گفت: «شهید مطهری بزرگ‌ترین معلم تاریخ است... استاد ارزشمند علم و اخلاق. وقتی رفتیم خانه از داستان‌های این کتابش حتماً برای تو و ریحانه می‌خوانم.»

یک‌دفعه یاد جشن روز معلم پارسال افتادم. وقتی خانم محمدی توی حیاط مدرسه سر صف درباره‌ی شهید مطهری برای بچه‌ها صحبت کرد و گفت روز معلم، روزی است که استاد مطهری که آدم باسواد و خوبی بوده به شهادت می‌رسد.

من هم تصمیم گرفتم کتاب داستان راستان را بخرم و برای روز معلم به خانم انصاری هدیه بدهم. حتماً او هم مثل پدربزرگ از گرفتن این هدیه حسابی خوش‌حال خواهد شد. وقتی از آقاپژمان خداحافظی کردیم و در هوای اردی‌بهشتی خیابان به سمت خانه قدم می‌زدیم، پدربزرگ قول داد بعد از شام برای من و ریحانه داستان راستان بخواند و درباره‌ی زندگی شهید مطهری صحبت کند.

CAPTCHA Image