لباس کُهنه

10.22081/poopak.2018.66537

لباس کُهنه


محسن نعما

مدیر مدرسه توی دفتر آمد و لیست اسامی بچه‌ها را جلوی معاونش گذاشت. آقای معاون نگاهی به آن کرد. یک‌دفعه بین اسم‌ها چشمش خورد به اسمِ پسرِ خواهرش؛ عباس! باور نمی‌کرد. از تعجب داشت شاخ درمی‌آورد. رو کرد به مدیر و گفت: «این لیستِ بچه‌های فقیر مدرسه است؟» مدیر جواب داد: «آره دیگه. عید نوروز نزدیک است. باید برای بچه‌ها لباس نو بخریم. وضعیت مالی‌شان خیلی خرابه.»

تعجبِ معاون لحظه به لحظه داشت بیش‌تر می‌شد. چند ساعت بعد وقتی مدرسه تعطیل شد، معاون روی دوچرخه‌اش نشست و با عجله رفت خانه‌ی خواهرش. در زد و داخل خانه شد. تا خواهرش را دید، با ناراحتی گفت: «دستت درد نکنه آبجی! امروز توی مدرسه سنگِ روی یخ شدم! این چه وضعِ رسیدگی به بچه است؟»

خواهر با تعجب نگاهی به برادرش کرد. گفت: «چی شده داداش؟» برادرش گفت: «دیگه چی می‌خواستی بشود؟ تو خوشت می‌آید آبروی خودت و من و عباس را توی مدرسه ببری؟»

خواهر از حرف‌های برادرش گیج شده بود. گفت: «داداش جوری حرف بزن که من هم متوجه بشوم.» برادرش گفت: «امروز توی مدرسه لیست دانش‌آموزانِ فقیر را دیدم. قرار است مدرسه برای‌شان لباس نو بخرد.» خواهر گفت: «خُب، این چه ربطی به من دارد؟» برادرش گفت: «آبجی، من اسم عباس را توی آن لیست دیدم!» خواهر چند قدم به طرف برادرش آمد. از شدت تعجب چشمانش درشت شد. گفت: «اسم عباس!» برادرش سر تکان داد. گفت: «آخه آبجی، شما که وضع مالی‌تان خیلی خوبه. چرا برای عباس لباس نو نمی‌خرین؟ چرا عباس را با لباس‌های کهنه و رنگ و رو رفته به مدرسه می‌فرستید؟» بعد نفسی خورد و ادامه داد: «آبجی تو را خدا همین امروز بروید و برای عباس لباس نو بخرید. مسئولان مدرسه فکر می‌کنند شما بی‌پول و فقیر هستید!» خواهر سرش را پایین انداخت و توی فکر رفت. به برادرش گفت: «داداش بیا دنبال من.» بعد رفت سمت یک اتاق و برادرش هم پشت سرش آمد. خواهر درِ یک کمد را باز کرد. چند دست لباس و شلوار نو و دست نخورده توی آن کمد بود. لباس‌های زیبا و گران‌قیمت! خواهر نگاهی به برادرش کرد و گفت: «ببین داداش، این‌ها لباس‌های عباس است که ما خیلی وقت پیش خریده‌ایم؛ اما... خودش آن‌ها را نمی‌پوشد.» برادرش تعجب کرد. گفت: «نمی‌پوشد! چرا؟» خواهر گفت: «ما هر وقت به عباس می‌گوییم لباس‌های نوات را بپوش، می‌گوید مامان توی مدرسه بعضی از دانش‌آموزان هستند که فقیرند و پدر و مادرشان پول ندارند که برای‌شان لباس نو بخرند. اگر من این لباس‌ها را بپوشم، ممکن است آن‌ها ناراحت شوند و حسرتِ داشتنِ این لباس‌ها را بخورند. من می‌خواهم مثل همان دانش‌آموزان فقیر، لباس بپوشم.»

برادر خیلی تعجب کرد. او اصلاً نمی‌توانست باور کند که این حرف‌ها را یک بچه‌ی دبستانی زده باشد. زیر لبش گفت: «عباس‌جان، دایی فدایت بشود! دایی فدایِ معرفتت بشود! خوش به حال آن بچه‌هایی که تو باهاشان دوستی!»(1)

1- شهید عباس بابایی، معاون عملیات نیروی هوایی ارتش بود. او یکی از بهترین خلبانان کشور ما بود و توانست در جنگ با صدام و سربازانش، بسیاری از آن‌ها را نابود کند. او سرانجام در عید قربان سال 1366 به شهادت رسید. سریال شوق پرواز درباره‌ی این شهید عزیز ساخته شده است.

CAPTCHA Image