قصه‌های قدیمی

10.22081/poopak.2018.66538

قصه‌های قدیمی


علی مهر

نوبت شتر

خری و شتری با هم دوست بودند. آن دو در بیابانی دور از آدم‌ها با هم زندگی می‌کردند. روزی گذر آن‌ها به راهی افتاد که محل عبور کاروان‌های آدم‌ها بود. شتر رو به خر کرد و گفت: «رفیق! باید مواظب باشیم و سروصدایی نکنیم که آدم‌ها ما را به دام نیندازند.»

خر گفت: «دوست عزیز! حیف نیست؛ توی این هوای زیبا، آسمان به این قشنگی، با این بوی علف‌های تازه ساکت باشیم. من اگر آواز نخوانم می‌ترسم خفه شوم!»

هر چه شتر التماس کرد، خر اعتنایی نکرد و شروع کرد به آواز خواندن. آدم‌ها متوجه آن دو شدند. آن‌ها را گرفتند و افسار به گردن‌شان انداختند و بارهای خود را بر پشت آن دو گذاشتند.

فردای آن روز کاروان به رودخانه‌ای عمیق و پر آب رسید که خر نمی‌توانست از آن عبور کند. خر را بر پشت شتر گذاشتد و شتر را به سوی رودخانه بردند. شتر وارد آب شد؛ اما به وسط رودخانه که رسید شروع به تکان دادن خود، پا کوبیدن و دست تکان دادن کرد. خر که می‌ترسید با این کارهای شتر در آب بیفتد، فریاد زد: «رفیق این کارها را نکن؛ وگرنه من در آب می‌افتم و غرق می‌شوم.»

شتر پاسخ داد: «هوای به این خوبی، آب به این خنکی، آن‌سوی رودخانه هم پر از علف‌های تر و تازه؛ حیف نیست آرام عبور کنیم. دیشب نوبت آواز تو بود و امروز نوبت شادی من.»

و با حرکت بعدی شتر، خر در آب افتاد.

تغییر شغل آقا‌گرگه

صاحب خری بی‌انصاف خر پیرش را که دیگر نمی‌توانست مثل گذشته بار ببرد و کار کند، در بیابان رها کرد. گرگ گرسنه‌ای الاغ را دید. خوش‌حال شد و گفت: «عجب شکاری گیر آوردم!» گرگ به طرف الاغ رفت و سلام کرد. الاغ هم که احساس خطر کرده بود گفت: «گرگ‌جان! گوشت من نوش جان‌تان، ولی قبل از خوردن من دوست دارم نعل‌هایم را که از طلاست نشان شما بدهم تا بعد از خوردنم آن‌ها را ببرید و بفروشید.»

گرگ تا سرش را برای دیدن نعل‌های طلا به پای خر نزدیک کرد، خر لگدی به پوزه‌ی او زد. گرگ، زخمی و گیج شد و ناله‌کنان پا به فرار گذاشت. در راه به روباهی رسید. روباه با تعجب پرسید: «مگر شکارچی‌ای به این منطقه آمده؟»

گرگ پاسخ داد: «نه.»

روباه دوباره پرسید: «پس چرا صورتت خونی و زخمی است؟»

گرگ گفت: «برای این‌که می‌خواستم شغلم را عوض کنم. من تا حالا کارم قصابی بود؛ اما خواستم زرگری و نعلبندی کنم این‌طوری شد.»

CAPTCHA Image