خنده منده

10.22081/poopak.2019.67799

خنده منده


ماجراهای آقای خوش‌خیال (پُز دادن)

سیدناصر هاشمی

پسر آقای خوش‌خیال از مدرسه آمد خانه، مستقیم رفت داخل آشپزخانه و گفت: «مامان‌جان، من امروز نمره‌ی 19 گرفتم.»

مادرش گفت: «آفرین پسرم، می‌توانم کلی جلوی فامیل پُز بدهم. حالا از چه درسی نمره‌ی 19 گرفتی؟»

هوشنگ: «از املا 5، از ریاضی 8 و از انشا هم 6، که جمعاً می‌شود 19.»

***

دختر آقای خوش‌خیال سوار دوچرخه بود و می‌خواست پُز بدهد. فرمان دوچرخه را رها کرد و داد زد: «بابا... بابا... منو ببین... بدون دست، بدون دست.»

یکهو با صورت زمین خورد. بلند شد و دوباره داد زد: «بابا... بابا... منو ببین... بدون دندون.»

***

توی اداره آقای خوش‌خیال و همکارها داشتند به هم‌دیگر پُز می‌دادند. اولی گفت: «پسر من آر دی گرفته.»

دومی گفت: «این‌که چیزی نیست، پسر من جی‌ال‌ایکس گرفته.»

آقای خوش‌خیال که نفهمید همکارهایش چه می‌گویند، کمی فکر کرد و گفت: «پسر من هم سن ایچ گرفته.»

***

پسر آقای خوش‌خیال کلاس اول بود. هی از خودش تعریف می‌کرد که ریاضی من خیلی خوب است. یکی از بچه‌ها ازش پرسید: «اگر راست می‌گویی عدد «سی» را چه‌طور می‌نویسند؟»

پسر آقای خوش‌خیال جواب داد: «خب یک عدد «سه» می‌نویسیم و بعد یک تشدید روی آن می‌گذاریم.»

***

آقای خوش‌خیال یک آفتابه گوشه‌ی حیاط دید، با چوب زد و آفتابه را شکست. ازش پرسیدند: «آفتابه را چرا شکستی؟»

با عصبانیت گفت: «چون بی‌ادب بود. دست به کمر ایستاده بود گوشه‌ی حیاط و به من پُز می‌داد.»

***

پسر آقای خوش‌خیال دوید پیش پدرش و گفت: «بابا... من یک هندوانه‌ی کامل را تنهایی خوردم.»

آقای خوش‌خیال گوش پسرش را گرفت و گفت: «پسر تو هیچ خجالت نمی‌کشی، یک هندوانه‌ی بزرگ را تنهایی خوردی و آمده‌ای پُزش را می‌دهی؟ فکر بقیه نبودی؟»

پسرک گفت: «چرا بابا، همه‌اش به فکر شما بودم که مبادا یک‌دفعه سر برسی!»

***

دخترکوچولوی آقای خوش‌خیال در حالی که به در و دیوار پُز می‌داد، به پدرش گفت: «باباجان! من دیگر همه چیز را بلدم.»

آقای خوش‌خیال پرسید: «از کجا می‌دانی دخترم؟»

دخترکوچولو جواب داد: «آخه امروز معلم‌مان گفت دخترجان! من خسته شده‌ام، دیگر نمی‌توانم چیزی یادت بدهم.»

***

آقای خوش‌خیال زنگ زد برای خرید بلیت ورزشگاه. فروشنده گفت: «ده تومانی می‌خواهی یا سی تومانی؟»

آقای خوش‌خیال پرسید: «چه فرقی دارند؟» فروشنده گفت: «بستگی دارد کجا بشینی؟»

آقای خوش‌خیال برای این‌که پُز بدهد، جواب داد: «ما بالاشهر می‌شینیم.»

فروشنده با عصبانیت گفت: «منظورم این است که توی ورزشگاه کجا می‌خواهی بشینی؟ جایگاه ویژه یا معمولی؟»

***

آقای خوش‌خیال با دوستانش در حال قدم زدن بود. سر چهارراه دختربچه‌ای جلو او را گرفت و گفت: «گل می‌خری؟»

آقای خوش‌خیال هم با غرور یک پنج هزار تومنی به دخترک داد و گفت: «به هر کدام از دوستانم یک شاخه گل بده.»

دخترک گفت: «ببخشید، ولی شاخه‌ای شش هزار تومان است. با این پول‌تان می‌توانید فقط گل‌ها را بو کنید.»

CAPTCHA Image