فکرهای نقرهای
مریم یوسفی
خدا به دعایم پاسخ داد
آسمان پر از تکههای ابر بود. هر تکهابر شکلی داشت؛ یکی مثل پرنده و دیگری مانند گل، یکی هم شبیه ماهی بود؛ ماهیکوچولوی قشنگ.
اما در گوشهی دیگری از آسمان، تکهابری مثل کوسه بود. کوسه با سرعت به طرف ماهیکوچولو میآمد. ترسیدم آن را بخورد. دلم میخواست به ماهی کمک کنم؛ برای همین با تمام وجود به طرف کوسه فوت کردم تا تکهتکه شود؛ اما انگار فایدهای نداشت!
دعا کردم. خدا به دعایم پاسخ داد. نسیمی وزید و به دور کوسه پیچید. در یک لحظه، کوسه تکهتکه شد. ماهیکوچولو همچنان در آسمان شنا میکرد. من خوشحال شدم و خدا برایم یک دنیا لبخند فرستاد.
=====
در کنار گل سرخ
شب بود. ماه در آسمان نبود. بوتهی گل سرخ، تاریکی را دوست نداشت. در کنارش شمع روشن کردم؛ اما گل سرخ از آبشدن شمع غصه میخورد. نسیم از راه رسید و شمع را خاموش کرد. رفت... آنگاه باغچه پر از کرم شبتاب شد. دیگر از باغچه نور میبارید. صدای خندهی گل سرخ با کرمهایی شبتاب، حیاط را پر کرده بود. من خوشحال شدم و خدا برایم یک دنیا مهربانی فرستاد.
ارسال نظر در مورد این مقاله