قصه سنگ

قصه سنگ


قصه‌های نماز

قصه‌ی سنگ

محمد دهریزی

تکّه‌سنگ توی کوچه کنار دیوار ایستاده بود و به دور و برش نگاه می‌کرد. یک‌دفعه چشمش به یک سکه افتاد. خوش‌حال شد و با خودش گفت: «چه‌قدر شبیه من است! من گِرد هستم، او هم گِرد است... من صاف هستم، او هم صاف است.»

سنگ می‌خواست با سکه دوست شود که دختربچه‌ای لی‌لی‌کنان از راه رسید، خم شد و سکه را برداشت. آن را توی جیبش گذاشت و با نوک پا، محکم به سنگ زد. سنگ ناراحت شد و گفت: «هیچ‌کس مرا دوست ندارد!»

سنگ چندبار دور خودش چرخید و افتاد وسط زمین بازی پسربچه‌ها. پسربچه‌ها تا سنگ را دیدند، داد زدند، داور سوت زد و بازی را نگه داشت. او سنگ را از توی زمین برداشت و با تمام قدرت پرت کرد. سنگ ناراحت شد و گفت: «هیچ‌کس مرا دوست ندارد!»

سنگ چندبار در هوا چرخ خورد و توی جوی پر از آب افتاد. رفتگر که داشت جوی را تمیز می‌کرد، با بیلش سنگ را از داخل آب بیرون آورد و با آشغال‌ها، داخل وانت ریخت. وانت حرکت کرد و از شهر بیرون رفت. در کنار تپه‌ای ایستاد و آشغال‌ها را خالی کرد. سنگ ناراحت شد و گفت: «هیچ‌کس مرا دوست ندارد!»

در همین موقع، گردباد شدیدی از راه رسید و هرچه را سرِ راهش بود، به آسمان برد. سنگ هم چرخید و با گردباد بالا رفت. گردباد، در راه به کوه برخورد کرد و تمام شد. سنگ که روی کوه افتاده بود، غلتید و پایین آمد. یک لحظه احساس کرد بدنش خنک شده است. او توی چشمه‌ای در دامنه‌ی کوه افتاده بود. سنگ ناراحت شد و گفت: «هیچ‌کس مرا دوست ندارد!»

نزدیکی‌های ظهر بود. یک‌دفعه صدای بع‌بع گوسفندان بلند شد. سنگ سیاه گله‌ی کوچکی از برّه‌ها را دید که با عجله آمدند و پوزه‌های‌شان را توی آب زلال چشمه فروکردند. چوپان جوانی آمد و شروع کرد به نی‌زدن.

سنگ از صدای نی خوشش آمد. برّه‌ها یکی‌یکی آب خوردند و رفتند آن‌طرف‌تر، زیر سایه‌ی درختی دراز کشیدند. وقتی آخرین برّه آب خورد، چوپان جوان کنار چشمه نشست و آستین‌هایش را بالا زد. اول صورت و دست‌هایش را شست، بعد دست خیسش را روی سر و پاهایش کشید. وضویش که تمام شد، چشمش به سنگ افتاد. دستش را دراز کرد، سنگ را برداشت و گفت: «چه سنگ صاف و قشنگی!»

قالیچه‌اش را روی زمین پهن کرد. سنگ را روی قالیچه گذاشت. آن‌وقت مشغول خواندن نماز شد.

سنگ برای اولین بار خوش‌حال شد.

CAPTCHA Image