پل

پل


پل

محمدرضا شمس

دو برادر با هم در مزرعه‌ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می‌کردند. یک روز سر یک چیز کوچک، دعوای‌شان شد. آن‌ها روز به روز اختلاف‌شان زیاد شد و از هم جدا شدند؛ تا جایی که برادر کوچک‌تر وسط مزرعه را کند و آب توی آن انداخت.

یک روز مردِ نجاری به درِ خانه‌ی برادر بزرگ‌تر آمد و گفت: «چند روزیه که دنبال کار می‌گردم؛ کاری داری به من بدی؟»

برادر بزرگ‌تر جواب داد: «بله، دارم. برادرم یه نهر بین مزرعه‌ی من و خودش درست کرده تا من نتونم پیشش برم. تو هم یه حصار بین مزرعه‌ی ما بکش تا دیگه هیچ‌وقت چشمم توی چشمش نیفته.»

نجار چوب و تخته برداشت و مشغول شد. برادر بزرگ‌ برای خرید به شهر رفت. وقتی برگشت، از تعجب شاخ درآورد. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز عصبانی شد. سراغ نجار رفت و گفت: «مگه من بهت نگفته بودم برام حصار بساز؟» همان موقع برادر کوچک‌تر از راه رسید و پل را دید. فکر کرد برادرش دستور ساختن آن را داده است؛ از روی پل رد شد و برادر بزرگ‌تر را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. برادر بزرگ‌تر هم که پشیمان شده بود، او را بوسید و با هم آشتی کردند.

نجار جعبه‌ی ابزارش را روی دوشش گذاشت و راه‌افتاد. برادر بزرگ‌تر به سویش دوید و از او خواست چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: «دوست دارم بمونم، ولی پل‌های زیادی هست که باید اون‌ها رو بسازم.»

CAPTCHA Image