کسی حواسش به من هست؟
منیره هاشمی
ماهیکوچولو توی تنگ بود. تنگ روی میز بود. آب تنگ کم شده بود. ماهیکوچولو سرش را آورد بالا و داد زد: «آب تنگ کم شده! کسی حواسش به من هست؟»
آقای قدبلند بطری آب را از یخچال بیرون آورد و یک لیوان آب خورد. آه بلندی کشید و گفت: «بَه، چه آب خنکی!»
ماهیکوچولو شلپشلپ توی تنگ چرخید. سرش را آورد بالا و داد زد: «آقای قدبلند! آب تنگ کم شده.»
آقای قدبلند داد زد: «من میروم به باغچه آب بدهم!»
خانم دامنچینچینی از کنار تنگ رد شد. ماهیکوچولو سرش را آورد بالا و داد زد: «خانم دامن چینچینی! من اینجا هستم.» خانم دامنچینچینی توی آشپزخانه بود. آقای قدبلند شرشر داشت به باغچه آب میداد. خانم دامنچینچینی داشت شرشر ظرف میشست. ماهیکوچولو توی تنگ کمآب چرخید و گفت: «هیچکس حواسش به من نیست!» ظهر بود. آب تنگ کم شده بود. ماهیکوچولو دیگر نمیتوانست بچرخد. کف تنگ نشسته بود. «ویزی» مگسه او را دید. گفت: «چه تنگ کمآبی! چه ماهی غمگینی!»
ماهیکوچولو گفت: «آب! آب!»
ویزی مگسه گفت: «دستهای مگسی من کوچک است. چهطوری کمکت کنم؟» چرخید توی خانه. آقای قدبلند توی اتاق خوابیده بود. ویزی مگسه ویز و ویز دور سرش چرخید. رفت توی گوشش، توی دماغش، توی یقهاش... آقای قدبلند از خواب پرید. داد زد: «این مگسکش کجاست؟» ویزی مگسه فرار کرد. آقای قدبلند دنبالش دوید. ویزی مگسه روی تنگ نشست. آقای قدبلند چشمش به تنگ کمآب و ماهیکوچولوی بیحال افتاد. دوید و یک پارچ آب آورد و توی تنگ ریخت. ماهیکوچولو شلپشلپ توی تنگ چرخید. از ویزی مگسه که داشت از در بیرون میرفت، تشکر کرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله