شیشه‌ی کوچکِ عطر (ص 16 و 17)

قصه‌های نماز

شیشه‌ی کوچکِ عطر

سمیه سلیمی

تسبیح، نگاهی به شیشه‌ی کوچکِ عطر کرد و گفت: «می‌بینی؟ من و تو این‌جا روی این تاقچه تنها مانده‌ایم. کاش سجاده هم پیش ما بود! از وقتی بابای مهسا سجاده را از پیش ما برده، ما را جا گذاشته!»

شیشه‌ی کوچکِ عطر، سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت: «بله... من دوست دارم پیش سجاده باشم.»

تسبیح گفت: «چه‌قدر دوست دارم دوباره کسی مرا در دستانش بگیرد و با من ذکر بگوید!»

صدای اذان آمد. تسبیح و شیشه‌ی کوچک عطر، از شنیدن صدای اذان خوش‌حال شدند؛ ولی شیشه‌ی کوچک عطر، باز زود دلش گرفت و آهِ بلندی کشید. تا آه کشید، بوی خوشی از او بلند شد.

تسبیح گفت: «وای، چه آهِ خوش‌بویی! چیزی به فکرم رسید. تو می‌توانی بوی قشنگت را توی اتاق پخش کنی؛ این‌جوری حتماً مهسا و خانواده‌اش متوجه ما می‌شوند.»

شیشه‌ی کوچک عطر گفت: «چه فکر خوبی! فکر می‌کنم درپوش روی سرم زیاد سفت و محکم بسته نشده و می‌توانم با نفس کشیدن‌های عمیق، عطرم را بیرون بدهم.» این را گفت و نفس عمیق کشید.

□□□

مهسا تازه به سنّ تکلیف رسیده بود و امروز در مدرسه جشن تکلیف داشتند. او تا صدای اذان را شنید، وضو گرفت و پیش بابا آمد تا با هم نماز بخوانند. بابای مهسا سجاده را از روی میز برداشت و روی فرش پهن کرد. مهسا گفت: «بابا، چه بوی خوبی می‌آید! این بو از کجاست؟ آهان... فهمیدم! از این‌طرف، از روی تاقچه می‌آید.»

رفت کنار تاقچه. شیشه‌ی کوچک عطر و تسبیحِ روی تاقچه را دید. چشمانش از خوش‌حالی برق زد؛ چون سجاده‌اش تسبیح و عطر نداشت. آن‌ها را برداشت و آمد کنار بابا. سجاده‌ی بابا هم تسبیح و عطر نداشت. خم شد تسبیح و شیشه‌ی کوچک عطر را روی سجاده‌ی بابا گذاشت. بابا با خوش‌حالی مهسا را بوسید. تسبیح و عطر را از سجاده‌اش برداشت و روی سجاده‌ی مهسا گذاشت.

- بیا عزیزم! این تسبیح و عطر برای تو؛ من برای خودم می‌خرم.

مهسا با خوش‌حالی درِ شیشه‌ی کوچک عطر را باز کرد و کمی از آن‌ را به چادرش زد. به یاد پیش‌نماز مدرسه افتاد؛ چون امروز در مدرسه، امام جماعت گفته بود: «هنگام نماز خواندن، بهتر است خوش‌بو باشید. پیامبرj و امامانU ما هنگام نماز خواندن، بهترین لباس‌های‌شان را می‌پوشیدند و به خودشان عطر می‌زدند تا خوش‌بو باشند.»

CAPTCHA Image