یک دنیا مهربانی (ص 22)، عطر دوستی (ص 23)َ

فکرهای نقره‌ای

مریم یوسفی

1. عطر دوستی

دیروز من و مادر در خانه تنها بودیم. مادر داشت برایم پیراهنی گل‌دار می‌دوخت. من که حوصله‌ام سررفته بود، به حیاط رفتم. کنار حوض نشستم. روی ماهی‌ها آب پاشیدم. آن‌ها به من نگاه نکردند؛ چون سرگرم بازی بودند. به آسمان نگاه کردم. پرنده‌ها هم خوش‌حال بودند. یک‌دفعه صدای دل‌نشین اذان از مسجد محله‌ی‌‎مان توی حیاط خانه پیچید. دلم پر از نور شد. وضو گرفتم. سجاده‌ام را کنار حوض آبی پهن کردم. سجاده‌ام پر از شکوفه شد. عطر دوستی همه‌جا پیچید. دیگر من تنها نبودم. یک‌عالمه حرف برای گفتن داشتم. می‌دانستم خدا به حرف‌های من گوش می‌دهد. خوش‌حال شدم و خدا برایم یک دنیا امید فرستاد!...

========

2. یک دنیا مهربانی

امروز خاله‌جان به خانه‌ی ما آمد. مثل همیشه دخترخاله‌ام به اتاق من رفت. او باز همان عروسکی را خواست که مثل فرشته‌ها بود. عروسکم دوتا بال قشنگ و نقره‌ای داشت. من عروسکم را خیلی دوست داشتم؛ اما به او دادم؛ چون نمی‌خواستم دلش را بشکنم. مادربزرگ می‌گوید: «خدا، در دل همه جا دارد.»

دخترخاله‌، عروسکم را گرفت و شاد شد. من هم خوش‌حال شدم و خدا برایم یک دنیا مهربانی فرستاد!...

CAPTCHA Image