قصههای قدیمی
محمدرضا شمس
چوبهای درخت به
«امیرنصر سامانی» در زمان کودکی معلمی داشت که دانشهای مختلف و خواندن قرآن را به او یاد میداد. گاهی هم او را با چوب تنبیه میکرد. امیرنصر، کینهی معلم را به دل گرفته بود و با خود میگفت: «وقتی پادشاه شدم، تلافی این چوبها رو سرت درمیارم.»
زمان گذشت تا امیرنصر به پادشاهی رسید. شبی یاد معلم خود افتاد و به باغبانش گفت: «برو، چوب بلند و محکمی از درخت ببُر و برام بیار.» به خدمتکار دیگری هم دستور داد که: «برو و معلم من رو پیدا کن و به قصر بیار.»
خدمتکار، به خانهی معلم رفت و جریان را گفت. معلم از او پرسید: «پادشاه در چه حالی بود که به یاد من افتاد؟»
خدمتکار گفت: «نمیدونم؛ اما این رو میدونم که باغبان رو فرستاد تا چند چوب از درختِ بِه براش ببره.»
معلم فهمید که پادشاه در فکر انتقامجویی است. فوری با خدمتکار به طرف قصر به راه افتاد. در راه به یک دکان میوهفروشی رسید. سکهای داد و یک بِهِ رسیده خرید و آن را زیر لباس خود پنهان کرد.
وقتی که پیش امیرنصر رسید، امیر یکی از چوبها را برداشت، در هوا تکان داد و گفت: «چهطوری آقامعلم؟ نظرت دربارهی چوب درخت بِه چیه؟»
معلم بِه را از زیر لباس خود بیرون آورد و گفت: «نظرم اینه که این میوهی رسیده از همون چوبها به وجود آمده.»
امیرنصر از حرف معلم خوشش آمد، او را با احترام و هدیههایی گرانبها به خانه فرستاد و از انتقام گرفتن پشیمان شد.
بخشندهتر از حاتم طایی
روزی از حاتم طایی پرسیدند: «تا حالا کسی رو دیدی که بخشندهتر از خودت باشه؟»
گفت: «بله. دیدم.»
پرسیدند: «کجا؟»
گفت: «روزی داشتم در بیابانی میرفتم. به چادری رسیدم. پیرزنی توی چادر بود. بزغالهای هم کنار چادر علف میخورد. پیرزن تا من رو دید، سلام کرد، افسار اسبم رو گرفت و کمک کرد تا پیاده شم. پیرزن با خوشرویی با من احوالپرسی کرد و به پسرش گفت: «بلند شو و وسایل پذیرایی از مهمان رو آماده کن. بزغاله رو بکش و کبابی درست کن.»
پسر گفت: «اول باید برم و هیزم بیارم.»
پیرزن گفت: «تا تو به صحرا بری و هیزم بیاری، دیر میشه. درست نیست مهمون رو گرسنه نگهداری.»
پیرزن دو نیزهی چوبی داشت که آنها را شکست و آتش زد. بعد بزغاله را کشتند و کباب کردند.
وقتی که از حال و روز او باخبر شدم، فهمیدم که تنها دارایی آن پیرزن همان بزغاله بود که برای پذیرایی از من کشت.
به پیرزن گفتم: «من رو میشناسی؟»
گفت: «نه!»
گفتم: «من حاتم هستم. باید به قبیلهی ما بیایی تا از خجالت تو دربیام. دوست دارم پاداش محبت تو رو بدم.»
پیرزن گفت: «ما از مهمون خود، انتظار پاداش نداریم!»
هرچه اصرار کردم، قبول نکردند و من فهمیدم که آنها از من بخشندهترند.»
ارسال نظر در مورد این مقاله