موهای طلایی خورشیدخانم
مرضیه فعلهگری
خورشیدخانم نشست وسط آسمان و شروع کرد به شانه زدن موهای طلایی و قشنگش.
زیر پای خورشیدخانم، آن پایین پایین، دشتی بود پر از گلهای قشنگ و رنگ و وارنگ؛ از همه رنگ.
گلها، اول از گرمای موهای خورشیدخانم خوششان میآمد و هی میگفتند: «چه موهایی! چه خوشگل!»
خورشیدخانم هم که این حرفها را میشنید، تندتر و تندتر شانه میزد تا شب که میرفت بخوابد.
یک روز گذشت. دو روز گذشت. سه روز گذشت و همینطور روزها پشت سر هم میآمدند و میرفتند. خورشیدخانم هم مطمئن بود که همه دارند ازش تعریف میکنند و میگویند: «چه موهایی! چه خوشگل!»
اما راستش را بخواهید، گلها دیگر از دست خورشیدخانم و گرمای موهایش خسته شده بودند؛ چون داشت برگهای نازکشان را میسوزاند. مگر گلها چهقدر جان داشتند؟ دیگر نمیتوانستند نفس بکشند. آنها داد میزدند و میگفتند: «دیگر بس است خورشیدخانم! داریم پرپر میشویم به خدا!»
اما مگر صدا به گوش خورشیدخانم میرسید؟ او فکر میکرد، میگویند چه موهایی! چه خوشگل! و تندتر و تندتر شانه میزد.
ناگهان، نگاه خورشیدخانم افتاد به یک گل کوچک صورتی. گل صورتی هم داشت چیزهایی میگفت؛ ولی خورشیدخانم نمیشنید. یک دانه از تارهایش را انداخت طرفش؛ چون فکر میکرد که از موهای قشنگش میخواهد. گل کوچک باز هم داشت چیزی میگفت. خورشیدخانم گوشش را کمی تیزتر کرد که ببیند چه میگوید؟ یکدفعه دید، یک دسته ابر سیاه دارند نزدیک میشوند. خواست بگوید کجا، کجا؟ که ابرها نزدیک شدند. خورشیدخانم دوست نداشت روزها غیر از خودش هیچ چیز دیگری بیاید توی آسمان.
دستهی ابر سیاه، جلو صورت خورشیدخانم را گرفتند. او ترسید و آنقدر بلند جیغ کشید که ابرها همهی آبهایشان را ریختند پایین روی گلها.
ابرها که کم شدند و کنار رفتند. خورشیدخانم نفسزنان از زیر آنها بیرون آمد. به آسمان نگاه کرد و به ابرهایی که دیگر سیاه نبودند. خواست به آنها حمله کند؛ اما صدای گلها را شنید که دارند از ابر مهربان تشکر میکنند. خورشیدخانم تعجب کرد و با خودش گفت: «گلها هم دیوانه شدهاند. حتماً اشتباه میکنند. چرا دارند از ابرها تشکر میکنند؟»
گل کوچک صورتی هم داشت با خودش میگفت: «خدا را شکر که این ابرهای مهربان به دادم رسیدند؛ وگرنه داشتم از دست خورشید و موهای طلاییاش میمُردم!»
خورشیدخانم تازه فهمیده بود چه کار اشتباهی کرده است. حالا او داشت به ابر و گلها لبخند میزد.
ارسال نظر در مورد این مقاله