فکرهای نقرهای
دعوت از گنجشکها
مریم یوسفی
آن روز ناهار همه میهمان خانهی ما بودند. غذاهای نیمخورده در بشقابها را جمع کردم. نمیدانم چرا بچهها غذایشان را تا آخر نخورده بودند! شاید هم بزرگترها برایشان غذا زیاد کشیدند!
حیاط پر از صدای گنجشکها شده بود. فکر کردم آنها گرسنهاند یا شاید هم گله داشتند که چرا آنها را به میهمانی دعوت نکردیم! در گوشهای از باغچه، برایشان غذا ریختم و همهی آنها را دعوت کردم. باغچه پر از گنجشک شد. من خوشحال شدم از اینکه گنجشکها دعوتم را قبول کردند و خدا یک دنیا لبخند به من هدیه داد.
============
گردنبندی از گوشماهیها
دیروز به دریا رفتیم. دریا آبی و زیبا بود. آنقدر بزرگ بود که تمام آسمان را در دلش جا میداد! دریا مانند مادر، مهربان و بخشنده بود. هربار که به ساحل میآمد، او را در آغوش میگرفت و گردنبندی از گوشماهیها برایش هدیه میآورد. گردنبندی که مادر به من هدیه داده بود، مانند گردنبند ساحل قشنگ بود.
من تمام مادرها را دوست دارم. مادرم، مادر ساحل و...
وقتی که مادر لبخند میزند، خدا یک دنیا مهربانی به ما هدیه میدهد.
ارسال نظر در مورد این مقاله