درخت
طاهره خردور
درخت تنها بود؛ تنهای تنها. از تنهایی خسته شده بود. یک روز گفت: «من تنهایم!» کلاغ پَر کشید روی شاخهاش. درخت تنها نشد.
روز دیگر گفت: «من تشنهام!» رودخانه آمد کنارش. درخت آب خورد و خندید.
یک روز دیگر هم گفت: «من سردم است!» خورشید آمد و آفتابش را کشید روی شاخ و برگش. درخت، گرمش شد و خوابش برد.
صدای خّروپُف درخت درآمد. صدایش بلند شد. رودخانه از صدای او آبش را جمع کرد و رفت.
کلاغ هم قار کشید و رفت.
خورشید هم آفتابش را برداشت و رفت پشت کوه.
درخت از خواب بیدار شد. شاخههایش را بالا کشید و گفت: «وای، چه خواب خوبی بود!... چه کیفی داشت!» اما وقتی به دور و برش نگاه کرد، نه از رودخانه خبری بود و نه از کلاغ و خورشید. درخت بار دیگر تنها شد و فهمید که از خوابش و صدای خرّوپفش بوده است. غصه خورد؛ ولی زود از جایش بلند شد و رفت تا دوستانش را پیدا کرد. حالا او نه دیگر تنها بود و نه کاری میکرد که دوستانش از دست او فرار کنند؛ چون هیچوقت نخوابید و همیشه بیدار بود؛ از زمستان تا تابستان. او، درختِ همیشهسبز باقی ماند.
ارسال نظر در مورد این مقاله