روباره ناقلا و مرغ بَلا (ص 42 و43)

روباره ناقلا و مرغ بَلا (ص 42 و43)


روباره ناقلا و مرغ بَلا

مترجم: والهه حسن‌زاده

1. مرغ بَلا با بچه‌هایش در یک خانه‌ی کوچک، روی درخت زندگی می‌کردند. آن‌ها زندگی خوب و شادی داشتند.

2. روباه ناقلا هم در جنگل زندگی می‌کرد. او تصمیم گرفت هر طور شده، مرغ بَلا را بگیرد و بخورد.

3. روباه ناقلا کیسه‌اش را برداشت و راه افتاد. حیوان‌های جنگل که می‌دیدنش فرار می‌کردند.

4. خانه‌ی خانم‌مرغه، کسی نبود. روباه ناقلا آرام آمد تو و خودش را قایم کرد.

5. روباه با صدای بلند گفت: «من روباهم، من ناقلام. نمی‌تونی از دستم فرار کنی!»

خانم‌مرغه تا روباه را دید، پرید عقب و گفت: «آهای روباه ناقلا، منم مرغ بَلا هستم. تو این دفعه هم نمی‌تونی منو بگیری.»

6. روباه ناقلا، این دفعه یک نقشه‌ی تازه داشت. او شروع کرد به دور مرغ بَلا چرخیدن. چرخید و چرخید.

7. مرغ بلا، سرش گیج رفت و افتاد توی کیسه‌ی روباه ناقلا. دوباره ناقلا کیسه‌اش را برداشت و به طرف جنگل راه افتاد.

8. مرغ بَلا که کمی حالش بهتر شد، فهمید که روباه ناقلا چه نقشه‌ای برایش کشیده. او که دلش برای بچه‌هایش تنگ شده بود، شروع کرد با نوکش، ته کیسه را سوراخ کردن.

CAPTCHA Image