دستکش سیاه
محمدرضا شمس
دستکش سیاه وسط تابستان به دنیا آمد. با خودش گفت: «حالا چی کار کنم؟ تا زمستون یه عالمه مونده.»
بعد کمی راه رفت. کمی نشست. کمی بیرون را نگاه کرد. کمی فکر کرد و کمی حوصلهاش سررفت. آخرش با خودش گفت: «بهتره بخوابم تا زمستون بشه.»
خوابید. بلند شد. دید زمستان نشده. دوباره با خودش گفت: «بهتره خیلی بخوابم، تا زمستون بشه.»
خیلی خوابید باز هم زمستان نشد. آمد بیرون. دید آسمان پر از ابرهای سفید است. یک نردبان برداشت، رفت روی یکی از ابرها نشست. ابر را گولهگوله کرد و ریخت پایین.
گولههای ابر مثل گولههای برف، چرخ چرخ عباسی کردند و آمدند پایین.
دستکش رفت سراغ یک ابر دیگر. همینطور ابرها را گولهگوله کرد و ریخت پایین. اصلاً نفهمید کِی شب شد، کِی روز شد. کی شب شد، کی روز شد. تا اینکه همهی ابرها گوله شدند. دستکش با آخرین گولهی ابر آمد پایین. دید هوا سرد شده و یک عالمه آدمبرفی توی کوچه و خیابان است. خوشحال شد. دوید طرف آدمبرفیها. آدمبرفیها تا دستکش را دیدند، داد زدند: «آخجون. پنگوئن، پنگوئن!»
دستکش آنقدر بالای ابرها مانده بود و گولهی ابر درست کرده بود که پنگوئن شده بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله