قصههای نماز
چادر نماز
طاهره خردور
معصومهکوچولو بدوبدو از مدرسه آمد. کولهپشتیاش را روی زمین گذاشت. چندبار به بالا و پایین پرید تا بالأخره دستش به زنگ خورد. زینگ زینگ زینگ!
مامان چادرش را سر کرد و رفت داخل حیاط و گفت: «صبر کنید، آمدم!» و در را باز کرد. معصومهکوچولو پرید بغلش و گفت: «سلام مامانجون! خانممعلم گفته که ما بزرگ شدهایم و باید نماز خواندن را یاد بگیریم. فردا چادرنماز و سجاده بیاورید تا در مدرسه نمازِ دستهجمعی بخوانیم. مامانجونم! برایم چادرنماز میدوزی؟»
مامان، معصومهکوچولو را بوسید، بعد گفت: «معلومه که میدوزم. تو دیگر بزرگ شدهای!»
مامانِ معصومهکوچولو، خیاط بود. او برای همسایهها چادرنماز و لباس میدوخت.
عصر شد. مامان یک بقچه از کمد درآورد. توی بقچه دوتا پارچهی چادرنمازی بود؛ یکی پارچهی سفید با گلهای ریز صورتی و یکی پارچهی سفید با ستارههای آبی. مامان آنها را به معصومهکوچولو نشان داد و گفت: «دخترم! این دوتا پارچه را ببین. دلت میخواهد با کدام یک از آنها، برایت چادر بدوزم؟»
معصومهکوچولو گفت: «این پارچهی سفید که رویش گلهای صورتی دارد.»
مامان آن را برداشت و گفت: «پس همین مال تو!» و بعد آن یکی را دوباره تا کرد و داخل بقچهی توی کمد گذاشت.
همان موقع بابا از راه رسید. معصومهکوچولو رفت پیش بابا و همهچیز را برایش تعریف کرد. بابا خندید و گفت: «پس من از این به بعد، با دختر گلم نماز میخوانم.»
معصومهکوچولو هم با صدای بلند گفت: «بعله!»
مامان از توی اتاق، معصومهکوچولو را صدا زد و گفت: «بیا اینجا تا از روی قدّت، اندازهی چادرت را بگیرم.»
بابا و معصومهکوچولو دوتایی با هم داخل اتاق رفتند. یکمرتبه مامان گفت: «آخ!»
معصومهکوچولو گفت «مامانجونم! چی شده؟» رنگ مامان پریده بود. بابا گفت: «باز هم سرت گیج رفت. باید همین امروز پیش دکتر برویم.»
مامان گفت: «چادر دخترم را چه کار کنم؟»
بابا گفت: «حالت که بهتر شد، میدوزی.»
مامان چادرش را سرش کرد و با، بابا دوتایی آماده شدند که بروند دکتر.
معصومهکوچولو گفت: «من هم بیایم؟» بابا گفت: «نه دخترم! تو در خانه بمان، ما زود برمیگردیم.»
آنها رفتند. معصومهکوچولو تنها شد. پارچهی چادری خوشگلش را برداشت و به آن نگاه کرد. یک آهِ بلند کشید. یاد مامانش افتاد. نگران شد. بعد توی دلش گفت: «خداجونم! کاری کن حالِ مامانم خوب شود و برگردد. آنوقت چادرم را هم میدوزد.»
معصومهکوچولو توی همین فکرها بود که سرش را روی دفترش گذاشت و کنار چرخ خیاطی خوابش بُرد.
چرخ خیاطی نگاهی به معصومهکوچولو انداخت. خیلی دلش سوخت و گفت: «معصومهکوچولو خیلی غصه میخورد. بدوید بیایید زود دست به کار شویم!»
قرقره و سوزن آمدند. سوزن گفت: «من که حاضرم.»
قرقره هم گفت: «من هم که حاضرم!»
قیچی هم رفت و آرام آرام پارچهی چادری را از لای دستِ معصومهکوچولو بیرون آورد و گفت: «من که حاضرم. این هم پارچه.» بعد قرچ قرچ پارچه را بُرید.
چرخ خیاطی تلق تولوق، تلق تولوق شروع کرد به دوختن. چرخ خیاطی دور تا دور چادر را دوخت و در یک چشم به هم زدن چادر آماده شد. قیچی، نخهای اضافه را برید. قرقره و سوزن، نفس راحتی کشیدند.
یک کم گذشت. یک کم دیگر هم گذشت. بابا و مامان به خانه آمدند. یک دسته بابا نان بود و دستِ دیگرش کیسهی دارو؛ اما معصومهکوچولو خوابِ خواب بود. بابا و مامان آهسته نزدیک شدند. معصومهکوچولو توی خواب لبخند میزد. بابا یواش گفت: «حتماً دارد خواب میبیند.»
مامان یواش گفت: «حتماً دارد خواب چادرش را میبیند.»
مامان که حالش بهتر شده بود، گفت: «پس من میروم چادرش را بدوزم.» و رفت جلو چرخ خیاطی نشست.
ارسال نظر در مورد این مقاله