کمان حلاجی ندارد و به جای آن از دستگاه پنبهزنی استفاده میکند. او از دوست قدیمیاش برایم میگوید که او هم لحافدوز بود و به خاطر کار با پنبه و پشم، بیماری سِل گرفت و مُرد. اشک از چشمهای چروکخوردهاش سرایز میشود و روی ریشهای سفیدش میریزد. ممکن است لحافدوزها، بیماری ریوی بگیرند؛ برای همین باباحبیب، سالهاست وقتی از مغازه به خانه برمیگردد، حتماً شیر و ماست میخورد تا بیمار نشود و خدا را شکر میکند که هنوز سالم و سرحال است.
□
باباحبیب برایمان تعریف میکند که: «چند سال پیش، پیرمردی تشک کهنهاش را اینجا آورد تا آن را بشکافم و از نو بدوزم. همین که تشک را شکافتم... وای! چه دیدم؟ یک عالمه پول در تشک قایم کرده بود و فراموش کرده بود که پولها را بردارد. کلی خندیدم. به او زنگ زدم و گفتم: «مرد حسابی! جای پول در بانک است نه تشک...!»
□
شاید امروزه لحافدوزی، این هنر ایرانی در شهرهای بزرگ و صنعتی مثل تهران، رونق نداشته باشد؛ اما هنوز در شهرهای کوچک و قدیمی، مثل کرمان، گیلان، شمالِ خراسان، جهرم و... مردم به دنبال بالشهای پَر و تشکهای پنبهای هستند و جهیزیهی دخترها را لحافدوز، میدوزد و طرحهای زیبا و رنگارنگ گلدوزی میکند.
=============
اگر دکترِ زمین بودم...
به کوشش: طیبه رضوانی
به او میگفتم خورشیدت را برای چند روزی ببر تا ابرها ببارند و زمین خشک و تشنه نماند.
کلثوم جعفری، یازدهساله
اگر دکتر زمین بودم، دردهای بدنش را خوب میکردم.
فاطمه رجبی، هشتساله
به او میگفتم آنقدر هم تند تند دور خودت نچرخ، میترسم سرگیجه بگیری.
رامین جاوید، یازدهساله
به او میگفتم باید در منظومهی شمسی با دوستانت بازی کنی؛ وگرنه افسردگی میگیری.
خدیجه خاوری، دوازدهساله
به او میگفتم من، تو و ماه را خیلی دوست دارم.
ملیحهسادات حسینی، دوازدهساله
بهش میگفتم بیا لایهی اُزونت را که سوراخ شده، برایت بخیه بزنم.
زینب جعفری، دهساله
به او میگفتم مراقب تکههای دلت که دارند در یمن و سوریه و غزه و فلسطین از بین میروند، باش.
فاطمه اکبری، یازدهساله
به خاطر اینکه موهایش کمپشت شده، به او شامپوی تقویت درخت و سبزه میدادم.
مهسا قاسمی، دوازدهساله
به او میگفتم تو از سیارهی مشتری آنفلوآنزای کهکشانی گرفتهای و دیگر نباید با او بازی کنی.
فاطمه شیرعلی، یازدهساله
توی شکمش میرفتم تا دلیل اصلی بیماریهایش را پیدا کنم.
معصومه اکبری، دهساله
به او میگفتم به آدمها بگو که کمتر در دریا زباله بریزند؛ وگرنه دهانت هم همیشه بوی بد میدهد.
معصومه رضایی، یازدهساله
به او میگفتم مواظب عطسههایت هم باش تا زلزله به وجود نیاید.
غزل کریمی، دهساله
از او میخواستم همیشه ورزش کند تا سرسبز و شاداب بماند.
سینا جاوید، دوازدهساله
میرفتم پیش ابر و از او میپرسیدم چرا تو همیشه خوشحالی؟ یک کم گریه کن تا اشکهایت باران بشود و بر زمین ببارد.
خدیجه حسینداد، یازدهساله
ارسال نظر در مورد این مقاله