روسری هفترنگ
منیره هاشمی
بیبیجان یک روسری داشت. روسری پر از گل و بوته بود. بیبیجان روسریاش را دوست داشت. آن را شسته بود و انداخته بود روی بند؛ اما یادش رفته بود آن را بردارد.
روسری زیر باد و آفتاب مانده بود روی بند. یک روز وقتی باد داشت او را قلقلک میداد گفت: «عوض اینکه من را قلقلک بدهی، دستهایم را از زیر این گیرهها دربیاور و من را با خودت ببر. من را بده به کسی که دوستم داشته باشد و تنهایم نگذارد.»
باد دستهای روسری را از زیر گیرهها درآورد و او را با خودش برد. از این طرف دِه تا آن طرف دِه. بالأخره او را انداخت توی حیاط عمهبهار. عمهبهار عاشق گل و سبزه بود. توی باغچهاش پر بود از گلهای رنگارنگ. او وقتی روسری را دید، خیلی خوشحال شد. آن را برداشت و زود سرش کرد.
بیبیجان میخواست برود مهمانی. تازه یادش آمد که روسری را روی بند رخت جا گذاشته است. وقتی رفت توی حیاط و روسری را روی بند ندید، خیلی غصه خورد.
اینطرف را گشت، آنطرف را گشت، روسریاش را پیدا نکرد. تا چشمش افتاد به باد که لای شاخهها بود، داد زد: «آهای باد! تو روسری نازنین من را برداشتی؟»
باد هوهو و هاها کرد. بیبیجان گفت: «چرا درست حرف نمیزنی؟ زود من را ببر همان جایی که روسریام را بردی.»
باد راه افتاد. بیبیجان هم دنبال سرش رفت. باد رفت روبهروی خانهی عمهبهار ایستاد. بیبیجان با عصبانیت در زد. عمهبهار در را باز کرد. تا بیبیجان چشمش به حیاط پر از گل و سبزهی عمهبهار افتاد، عصبانیتش تمام شد.
عمهبهار، بیبیجان را به خانهاش برد. او را نشاند روی تختی که کنار باغچه بود. برایش یک استکان چای آورد. بیبیجان گفت: «عمهبهار! چه روسری قشنگی داری!»
عمهبهار خندید و گفت: «باد آن را برایم آورده. نمیدانم چه کسی آن را به من هدیه داده. هر کی بوده دستش درد نکند! من خیلی این روسری را دوست دارم.»
بیبیجان چیزی نگفت. ترسید عمهبهار خجالت بکشد و ناراحت شود. چاییاش را خورد و رفت.
روز بعد عمهبهار با یک روسری هفترنگِ قشنگ آمد توی حیاط. روسری را داد به دست باد و گفت: «این روسری را بده به همان کسی که روسریاش را به من هدیه داد.»
باد روسری را از عمهبهار گرفت و برد انداخت توی حیاط بیبیجان. بیبیجان روسری را که دید، بوی گل که به دماغش خورد، فهمید از طرف عمهبهار است.
روسری هفترنگ را سرش کرد و قهقه خندید.
ارسال نظر در مورد این مقاله