میشود و میرود طرف دستشویی تا دهانش را خالی کند؛ اما همه را خورده و دیگر توی دهانش چیزی نیست. توتفرنگی لهشده را توی آینه میبیند که هنوز دارد میخندد.
توتفرنگی: آخ... دیگه روزهات باطل شد؛ وای... دیگه فایدهای نداره... آخ آخ آخ!
علی خجالت میکشد و عصبانی میرود توی اتاق و پتو را میکشد روی سرش و میخوابد. مریم با تعجب نگاهش میکند؛ اما باز کتابش را باز میکند و مشغول خواندن میشود.
صحنهی دوم
سفرهی افطار پهن است و پدر و مادر و مریم با کمک هم وسایل را میچینند.
پدر: علیجان بابایی، بدو الآن اذان میگن!
مادر: من برم صداش کنم.
توتفرنگی روی درِ کمد اتاقش ظاهر میشود. میخندد.
توتفرنگی: حالا چهطوری میخوای بری سر سفرهی افطار، تو که روزه نیستی!
علی پتو را روی سرش میکشد و گریه میکند. مادر پتو را پس میزند و علی را بغل میکند.
مادر: چی شده عزیزم؟
علی: من روزه نیستم (گریهاش زیاد میشود). بعدازظهر از توتفرنگیهایی که بابایی آورده بود، خوردم.
مادر: عزیزم تو که تکلیف نشدی، خب گرسنهات شده، دیگه نتونستی روزهات رو نگه داری و خوردی.
پدر و مریم هم به اتاق میآیند و نزدیک تخت علی میایستند.
پدر: باباجون تا همون اندازه هم که روزه گرفتی ثوابش رو بردی.
علی: آخه اصلاً یادم رفته بود که روزهام، بعدش یادم اومد.
پدر و مادر میخندند و مریم و علی با تعجب نگاهشان میکنند.
پدر: عزیزم! آدمبزرگا هم اگه یادشون نباشه و چیزی بخورن، روزهشون باطل نمیشه و ایراد نداره.
مادر، علی را محکم بغل میکند.
مادر: آره عزیز دلم، اینکه ایراد نداره. پاشو که اذان تمام شد. خوب نیست افطار دیر بشه.
مریم میخندد.
مریم: چه جالب، من هم این رو که گفتین نمیدونستم.
توتفرنگی لهشده روی دیوار ظاهر میشود، ولی دیگر نمیخندد و اخمهایش توی هم است.
علی نگاهش میکند و میخندد. بعد آه بلندی میکشد.
ارسال نظر در مورد این مقاله