اسب پرنده (ص 48 و 49)

اسب پرنده (ص 48 و 49)


مسابقه‌ی ‌دنباله‌نویسی

بعدش چی می‌شه؟

سیداحمد مدقق

وقتی داستان جذّابی را می‌خوانیم، منتظریم بفهمیم خب «بعدش چی می‌شه؟»

اما این بار می‌خواهیم شما به ما بگویید آخرِ این داستان چه اتفاقی می‌افتد؟ پس چرا معطل هستید؟ به راحتی خیال‌پردازی کنید و هر تصمیمی که دوست داشتید، برای پایان این داستان بگیرید و آن را بنویسید.

اسبِ پرنده

پهلوان‌مراد کنار سکوی چاه آب نشست. سطل آب را داخل چاه انداخت و با قدرت آن را بالا کشید. دست و روی خودش را با آب خنک شُست. سرحال شد. حالش خوب شده بود. داروهایی را که از حکیم گرفته بود، همه را خورده بود و دیگر مریض نبود؛ اما ناراحت بود؛ چون نتوانسته بود در مسابقه‌ی قوی‌ترین پهلوان شرکت کند. حوصله‌اش سر رفت. بلند شد تا به بازار برود و کمی گردش کند. بازار شلوغ بود و گرما همه را کلافه کرده بود. به عطاری حکیم رسید و سلام کرد. حکیم گفت: «امسال در مسابقه‌ی قوی‌ترین پهلوان شرکت نکردی؟»

پهلوان گفت: «فردا، اولِ تابستان است و مسابقه شروع می‌شه؛ ولی برای رسیدن به محل مسابقه، یک ماه راه است.»

آخرِ بازار جمعیت زیادی جمع شده بودند. کنجکاو شد چه خبر است. وقتی جلو رفت، دید اسب‌های زیادی را برای فروش آورده‌اند. قیمت هر اسب، دَه سکه‌ی طلا بود. پهلوان، اسب سفیدی را دید که از همه‌ی‌شان بلندتر بود. زین رنگارنگی داشت و انگار زیر آن چیزی بسته بودند! از آن خوشش آمد. به فروشنده گفت: «من این اسب را می‌خرم.»

فروشنده به پهلوان‌مراد نگاه کرد و گفت: «قیمتش هزار سکه‌ی طلاست.»

پهلوان‌مراد تعجب کرد.

فروشنده‌ی اسب‌ها گفت: «تعجب نکن! این یک اسب معمولی نیست.» و زین اسب را برداشت.

پهلوان‌مراد، دوتا بال سفید زیر آن دید. فروشنده گفت: «این یک اسب پرنده است که فاصله‌ی یک‌ماهه را می‌تواند توی یک روز پرواز کند.»

پهلوان‌مراد می‌توانست با این اسب، خودش را به محل مسابقه برساند. دست توی جیب‌هایش کرد؛ ولی دَه سکه بیش‌تر نداشت...

حالا شما بنویسید بعدش چی می‌شه:

CAPTCHA Image