افطار (ص 50)، بچه های من... ، روز تولد(ص 51)

کبوتر نامه‌رسان

به کوشش: فاطمه بختیاری

افطار

دارم از گرسنگی تلف می‌شوم. انگار جنگ جهانی سوم در شکم من برپا شده است!

- می‌روم باغ توی سایه استراحت کنم.

عمو می‌گوید: «برو روزه‌دارِ کوچولوی من!»

عمومحمدعلی امروز مدام به من لبخند می‌زند. احساس می‌کنم محبوب‌تر شده‌ام. به طرف باغ راه می‌افتم. زردآلوهای رسیده روی شاخه‌ها خودنمایی می‌کنند. به سمت پربارترین درخت می‌روم و در دلم می‌گویم:

- حمله!

همه با افتخار به من نگاه می‌کنند. مادر با خانم‌های دیگر پچ‌پچ می‌کند. قسمتی از حرفش در مورد تربیت درست کودکان است. فکر می‌کنم دارد من را به رُخ‌شان می‌کشد. عمو بلند می‌شود و می‌گوید: «همان‌طور که می‌دانید، افطاری امروز به خاطر این است که برادرزاده‌ام امسال روزه می‌گیرد.»

احساس عجیبی دارم. عمو ادامه می‌دهد. «او امروز روزه گرفته است، با این‌که نُه‌ساله است و شش سال به زمانی که روزه بر او واجب می‌شود، مانده است...»

اما شکمم دارد کار دستم می‌دهد. زردآلوها هضم نشده‌اند و نمی‌گذارند غذا بخورم...

حالا نگاه همه به من است. انگار با چشمان‌شان از هم می‌پرسند: «نادر چرا افطار نمی‌کند؟»

نرگس زارعی‌گلباغی- 11ساله – تهران

============

بچه‌های من...

اگر من ده‌تا بچه داشتم، چی‌کار می‌کردم؟ خُب معلومه با یکی‌شون بازی می‌کردم، به دومی خوراکی می‌دادم، به سومی یک دفتر می‌دادم تا نقاشی کنه، برای چهارمی کتاب می‌خواندم، برای پنجمی لباس رنگارنگ می‌دوختم، برای ششمی نارنگی پوست می‌کندم تا بخورد، برای هفتمی لالایی می‌خواندم تا بخوابد، هشتمی را آرام می‌کردم، به نهمی قطره دارو می‌دادم و به دهمی که از همه کوچک‌تر است، راه رفتن یاد می‌دادم. آن وقت به کارهای خانه می‌رسیدم.

مشکات الهیان - تفرش

===========

روز تولد

آمده‌ام به دنیا

من در 26 مهر

روزی که باریده است

یک عالم باران شعر

2

روزی که اسم مرا

گذاشته‌اند الهه

روزی که عمه‌ام گفت

نی‌نی ما چه ماهه!

3

روزی که خاله‌ می‌گفت

بچه‌ شبیه منه

عمه می‌گفت نه بابا

هستش شبیه ننه

4

به هر حال هرچی بوده

بنده شدم یه شاعر

هیچ‌وقت یادم نمی‌ره

روز 26 مهر

الهه‌سادات میرحسینی- 14 ساله - اراک

CAPTCHA Image