بیا ستارههای آسمان را بشماریم
محمدرضا یوسفی
هیچ آدمی نیست که دلش نخواهد یکی از ستارههای آسمان مال او باشد. واسه همین یک شب، ستارهای تالاپ از آسمان افتاد زمین. روزنامهها نوشتند «ستارهای مُرد!»؛ ولی ستاره را شهرداری محله برداشت، برد بالای شهر آویزان کرد و همهجا نورانی شد.
اما خُب آن همه نور و روشنایی خواب را از سر مردم پَراند؛ برای همین شهرداری گفت، باید یکجور فتیلهی این را پایین کشید. ستاره این موضوع را فهمید و غصه خورد. حسابی غصه خورد و نورش شد به اندازهی چراغ برقهای توی اتوبان؛ ولی مردم به شهرداری اعتراض کردند و گفتند بابا اتوبان با کوچه و محله فرق دارد.
ستاره حرف آنها را شنید. غصه خورد و غصه خورد و نورش به اندازهی چراغ برق توی کوچه شد. آن وقت بود که چندتا بچهی چموش به هم گفتند: «هر کی لامپ این چراغ را بشکند، اول است.»
ستاره را سنگباران کردند و نوک شاخکهایش را شکستند. خب ستاره خیلی غصه خورد. شاید برای همین بود که ضعیف شد و هی چشمک زد؛ پی در پی مثل آدمهای عصبی!
آنوقت پلیس تا ستاره را دید، گفت: «بابا عجب چراغ چشمکزنی!»
پلیس، ستاره را برد و گذاشت توی چراغ راهنمایی. حالا ماشینها میآمدند، ستاره به آنها چشمک میزد و آنها رد میشدند و میرفتند.
ولی بعضی رانندهها، قاهقاه خندیدند و گفتند: «چراغ چشمکزن که نقرهایرنگ نمیشود. کجای دنیا چراغ چشمکزن این رنگیست!»
ستاره خیلی خیلی از خودش خجالت کشید و شد چراغقرمز چشمکزن.
روزی رانندهی یک کمپرسی خوابش برد و چنان به چراغ چشمکزن کوبید که لوله، سیمها، چراغ، قاب شیشهای و ستاره، همهی آنها توی هم رفتند و هیچی! خب اینجور وقتها، ماشینهای زبالهجمعکنی میآیند و آشغالها را زود از توی شهر جمع میکنند و میبرند.
حالا ستاره خیلی غصه میخورد؛ چون او را درون گودال زبالهها انداختهاند و از همهجای شهر آشغال میآوردند و روی سرش میریزند.
ستاره هم چارهای ندارد و مثل یک خرچنگ از توی زبالهها بالا میآید.
پسربچهای که کیسهای روی کولش بود و آشغالبَرچینی میکرد، گفت: «چه ستارهای!» ستاره را برداشت و توی یک قوطی انداخت و دید برق میزند و نور میدهد. پسربچه او را به خانهاش برد.
باز یک ستارهی گیج و گول، تالاپی از آسمان روی زمین میافتد؛ این مال کیست؟
ارسال نظر در مورد این مقاله