قصه های قدیمی ( ص 18 و 19)

محمدرضا شمس

آب‌هایی که سیل شد

اربابی‌ گله‌ی گوسفندی داشت. هر روز شیر آن‌ها را می‌دوشید، بعد تا می‌توانست آب به آن اضافه می‌کرد و می‌فروخت. چوپان به او می‌گفت: «ارباب! این کار رو نکن. عاقبت خوبی نداره.» اما ارباب گوش نمی‌کرد.

روزی گوسفندها در دره‌ای می‌چریدند. ناگهان باران شدیدی آمد، سیل بزرگی به راه افتاد و همه‌ی گوسفندها را برد. چوپان پیش ارباب برگشت. ارباب پرسید: «گوسفندها کو؟»

چوپان گفت: «تموم آب‌هایی که توی شیرها ‌ریختی، سیل شد و گوسفندهات رو بُرد.»

==========

خسیس

خسیسی مهمان یک روستایی شد. مدت‌ها در خانه‌ی او خورد و خوابید. خسیس مرتب می‌گفت: «به شهر که اومدی، جبران می‌کنم.»

پس از مدت‌ها، گذر روستایی به شهر افتاد. به درِ خانه‌ی خسیس رفت و در زد. خسیس در را باز کرد. روستایی سلام کرد.

خسیس گفت: «با کی کار داری؟»

روستایی گفت: «منم قدم‌علی! نشناختی؟»

-‌ نه.

روستایی گفت: «حتماً به خاطر این کلاه من رو نشناختی.» و کلاهش را برداشت: «حالا شناختی؟»

-‌ نه.

روستایی گفت: «شاید به خاطر این کته.» و کتش را درآورد. همین‌طور یکی‌یکی لباس‌هایش را درآورد تا شاید خسیس او را بشناسد.

آخر خسیس گفت: «بی‌خود خودت رو خسته نکن. اگه از پوستت هم دربیای، تو رو نمی‌شناسم.»

===========

جوال‌باف شرمنده‌ شد!

جوال‌بافی بود که از بافتن و فروختن جوال(1) روزگار می‌گذراند. یک روز، هر چه فکر کرد، یادش نیامد که یکی از جوال‌ها را به چه کسی داده تا برود و پولش را بگیرد.

ظهر بود. جوال‌باف به نماز ایستاد. بعد از نماز به شاگردش گفت: «فهمیدم اون جوال رو به کی دادیم.»

شاگرد گفت: «‌استاد! تو نماز می‌خوندی یا جوال پیدا می‌کردی؟»

جوال‌باف شرمنده شد و پیش خودش گفت: «این بچه راست می‌گه؛ من داشتم جوال پیدا می‌کردم، نماز نمی‌خوندم.»

□1. ظرفی از پشم بافته که از آن استفاده می‌کنند.

 

CAPTCHA Image