قصه های نماز (ص 22 و 23)

نمازِ پیرمرد

اسماعیل الله‌دادی

آفتاب وسط آسمان بود. پیرمرد از تپه بالا رفت و به آن‌طرفِ دشت نگاه کرد. آن‌طرفِ دشت یک کوه بود و پشت کوه یک روستا بود. خانه‌ی پیرمرد توی آن روستا بود. پیرمرد با دست، عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و از تپه پایین آمد.

پایین تپه یک تخته‌سنگ بود. کنار تخته‌سنگ رفت. بقچه و چوب‌دستی‌اش را زمین گذاشت و با خودش گفت: «بهتر است اول نمازم را بخوانم، بعد به راهم ادامه بدهم.»

از جایش بلند شد، کُتش را درآورد و آستین‌هایش را بالا زد تا وضو بگیرد. چند قدم جلو رفت. دستش را جلو پیشانی‌اش گرفت، چشم‌هایش را تنگ کرد و به دنبال آب گشت. هر طرف را که نگاه کرد، آبی پیدا نکرد. در همین موقع، صدای نرم و زلالی به گوشش رسید: «آهای! بیا این‌طرف... من این‌جا هستم.»

پیرمرد گوش‌هایش را تیز کرد و به طرف صدا رفت. صدا از پشت تپه می‌آمد. پیرمرد به صدا نزدیک شد. پشت تپه، یک چشمه‌ی کوچک بود که قُل‌قُل می‌کرد و از زیر زمین بالا می‌آمد. پیرمرد چشمه را دید و خوش‌حال شد.

چشمه گفت: «بیا این‌جا... بیا با من وضو بگیر!»

پیرمرد خندید و به طرف چشمه رفت. دست‌هایش را در آب چشمه فرو کرد. آب چشمه خنک و زلال بود. پیرمرد با آب چشمه وضو گرفت.

چشمه خوش‌حال شد.

پیرمرد از لب چشمه بلند شد. دستش را توی جیبش کرد تا با دستمال صورتش را خشک کند؛ اما دستمال توی جیبش نبود. همه‌ی جیب‌هایش را گشت، ولی دستمالش را پیدا نکرد. در همین موقع، صدای مهربانی به گوشش رسید: «آهای! بیا این‌جا... من این‌جا هستم.»

پیرمرد به طرف صدا رفت. صدا از توی آسمان می‌آمد. پیرمرد سرش را بلند کرد. یک نسیم کوچک توی آسمان می‌چرخید. پیرمرد خندید.

نسیم گفت: «بیا تا دست‌هایت را خشک کنم!»

نسیم دور پیرمرد چرخید و دست و صورت او را خشک کرد. پیرمرد به صورتش دست کشید. صورتش خشک شده بود.

نسیم خوش‌حال شد.

پیرمرد نزدیک بقچه‌اش روی زمین نشست. گِره بقچه‌اش را باز کرد تا مُهرش را بردارد؛ اما هرچه گشت، مُهرش را پیدا نکرد. او یادش رفته بود مُهرش را بیاورد. ناگهان صدای نازکی به گوشش رسید: «آهای! بیا این‌جا... من این‌جا هستم.»

پیرمرد به طرف صدا رفت. یک تکه‌سنگ صاف روی زمین افتاده بود. پیرمرد خندید. تکه‌سنگ گفت: «پیشانی‌ات را روی من بگذار.»

پیرمرد خم شد و سنگ کوچک را از زمین برداشت.

سنگ خوش‌حال شد.

پیرمرد دنبال جایی می‌گشت تا نمازش را آن‌جا بخواند. در همین موقع، صدای لطیفی به گوشش رسید: «آهای! بیا این‌طرف... من این‌جا هستم.»

پیرمرد گوش‌هایش را تیز کرد و به طرف صدا رفت. نزدیک تپه، یک تکه‌چمن روی زمین بود. پیرمرد خندید. چمن گفت: «بیا روی من نماز بخوان.»

پیرمرد رفت روی چمن ایستاد و رو به قبله نمازش را خواند.

چمن خوش‌حال شد. بعد از این‌که پیرمرد نمازش را خواند، کُتش را پوشید، چوب‌دستی‌اش را برداشت و به سمت خانه‌اش که پشت کوه بود حرکت کرد. چشمه، نسیم، سنگ و چمن از دور به پیرمرد نگاه کردند و لبخند زدند.

CAPTCHA Image