چرا کلاغِ قصه‌ها هیچ‌وقت به خونه‌ش نمی‌رسه؟ ( ص 16 و 27)

چرا کلاغِ قصه‌ها هیچ‌وقت به خونه‌ش نمی‌رسه؟ ( ص 16 و 27)


به کوشش: طیبه رضوانی

قصه که تموم شد، همه به خانه‌های‌شان رفتند؛ اما کلاغه نرفت و همان‌جا ماند؛ چون دلش می‌خواست باز هم قصه بشنود.

سجاد فعلی، هفت‌ساله

کلاغ به طلا خیلی علاقه داشت و چون کلی طلا همراهش بود، رفت خانه‌ی دوستش خانم‌خرگوشه تا دزدها طلاهایش را ندزدند.

علی پورعباس، هشت‌ساله

چون وقتی قصه تمام شد، هوا خیلی تاریک شد و کلاغه راه خانه‌اش را گم کرد.

نازنین‌فاطمه محمدی، هفت‌ساله

چون از بس بال زده، بال‌هاش خسته شده و زانو‌هاش هم درد می‌کنه و مجبوره وسط راه استراحت کنه.

زهرا حسینی، هفت‌ساله

چون یک عالمه پرواز کرد؛ اما یک‌دفعه افتاد زمین و بالش زخمی شد و نتونست بره خونه‌شون.

طیبه میرزایی، هفت‌ساله

چون فضولی می‌کند و به همه‌جا سَرَک می‌کشد.

فاطمه شیرعلی، دَه‌ساله

چون چشماش ضعیف شده و عینک نداره که بزنه؛ برای همین راه خونه‌شون رو اشتباهی می‌ره.

اسماء رحیمی، هشت‌ساله

چون خبرچینه و تا آخر وقت مجبور هست خبر ببره و خبر بیاره.

زینب محمدی، ده‌ساله

طفلکی از بس پنیر خورده خنگ شده و حافظه‌ا‌ش کم شده.

کلثوم جعفری، یازده‌ساله

خبرهای زیادی را به آدرس‌های مختلف می‌بره؛ برای همین آدرس‌ها رو با هم قاتی می‌کنه.

خدیجه خاوری، دوازده‌ساله

چون بارون میاد و مجبور می‌شه تا قصه‌ی بعدی صبر کنه و تا بخواد راه بیفته، قصه‌ی بعدی شروع می‌شه و اون مجبور می‌شه همیشه در سفر باشه.

محمدرضا عبادالله، دَه‌ساله

شاید کلاغ قصه‌ها اصلاً خونه‌ای نداره که بخواد بره خونه‌شون. شاید هم کوره و نمی‌تونه جایی بره!

زهرا حسینی، ده‌ساله

چون مامانش رو اذیت کرده و مامانش اونو توی خونه راه نمی‌ده.

سمیه‌سادات حسینی، دوازده‌ساله

چون کلاغه همیشه نگران قهرمان قصه‌هاست؛ به خاطر همین هم همیشه در شهر قصه‌ها سرگردونه. حالا چون دل من به حال کلاغه سوخت، بهش اجازه می‌دم به خانه‌اش برسد و خستگی در کند.

ملیحه حسینی، یازده‌ساله

CAPTCHA Image