بعدش چی میشه؟
سیداحمد مدقق
وقتی داستان جذّابی را میخوانیم، منتظریم بفهمیم خب «بعدش چی میشه؟»
اما این بار میخواهیم شما به ما بگویید آخرِ این داستان چه اتفاقی میافتد؟ پس چرا معطل هستید؟ به راحتی خیالپردازی کنید و هر تصمیمی که دوست داشتید، برای پایان این داستان بگیرید و آن را بنویسید.
تنها در بیابان
آفتاب به چشم مرد بازرگان افتاد و از خواب بیدارش کرد. بازرگان فهمید خواب مانده و کاروان رفته است. با عجله از جای خود بلند شد. به چهار طرف خودش نگاه کرد. تا چشم کار میکرد، بیابانِ بیآب و علف بود. خیلی ترسید. هیچ خبری هم از شترها و پارچههایی که میخواست برای تجارت ببرد، نبود.
یادش آمد دیشب خیلی خسته شده بود و میخواست کمی استراحت کند؛ ولی مثل اینکه خوابش برده و از کاروان جا مانده بود. کمی فکر کرد تا بهترین تصمیم را بگیرد. از جایش بلند شد و روی زمین را خوب نگاه کرد. میخواست ردپای شترها و اسبها را روی زمین پیدا کند تا بفهمد کاروان به کدام سمت رفته است. پیاده راه افتاد به همان سمتی که خورشید میتابید. تمام روز را راه رفت تا اینکه کم کم شب شد. خسته و گرسنه بود و راه رفتن سخت شد. ناگهان خیمهای از دور دید. حتماً کسی توی آن خیمه زندگی میکرد. از خوشحالی خستگی را فراموش کرد و با سرعت طرف خیمه رفت. سگ کوچکی کنار درِ خیمه نشسته بود؛ ولی با دیدن مرد بازرگان از جایش تکان نخورد. مرد بازرگان نزدیکتر رفت. با صدای بلند گفت: «سلام! کسی اینجاست؟»
هیچکس جوابش را نداد. چرخی دور خیمه زد و تصمیم گرفت داخل خیمه را هم ببیند. ناگهان صدای سگ را شنید که گفت: «تو هم مثل من گم شدی؟»
از تعجب مثل فنر از جایش پرید...
.......
حالا شما بنویسید بعدش چی میشه:
ارسال نظر در مورد این مقاله