مسافران بهشت (ص 20و21)

مسافران بهشت (ص 20و21)


مسافران بهشت

فرشته‌سادات شیخ‌الاسلام

چه کسی شهدا را می‌آورد؟

سردار شهیدغلامعلی ابراهیمی

روزی که آمد: سال 1336، روستای بیدهند قم

روزی که پرواز کرد: 26 فروردین 67

غلامعلی باهوش بود و خیلی زود بسیاری از آیه‌های قرآن را در کودکی حفظ کرد. هشت‌ساله بود که با خانواده‌اش به قم مهاجرت کرد.

با شروع جنگ، عضو سپاه شد و رفت جبهه. در جبهه مسئول تعاون شد؛ یعنی جایی که شهدا را می‌آورند. غلامعلی و دوستانش بدن‌های پاک شهدا را در جایی به نام معراج شهدا جمع می‌کردند. وسایل‌شان را اسم می‌زدند که گم نشود تا بعد به خانواده‌های‌شان تحویل بدهند.

در عملیات والفجر هشت کمرش بد‌جوری زخمی شد. هر چه دوستانش گفتند باید بروی بیمارستان گوش نکرد. فقط لباس خونی‌اش را عوض کرد و برگشت به خط ‌مقدم. لبخند می‌زد و می‌گفت: «چیزی نیست. الآن کلی کار داریم. نباید پیکر شهدا جا بماند.»

با آن کمردرد، سینه‌خیز و دولا دولا رفته بود تا یکی از شهدا را بیاورد. دو ساعت طول کشید. همه نگران شده بودند. آخر جای خطرناکی رفته بود. جلوتر از خاکریزهای خودی بود. بالأخره برگشت، با رنگ و روی پریده. دوستانش گفتند: «آخر مؤمن، خدا راضی است با این زخم و کمردرد؟» باز لبخند زد و گفت: «اصلاً از قصد شهید را روی کمرم گذاشتم و آوردم تا کمرم شفا بگیرد.»

غلامعلی و خانواده‌اش با پدر و مادرش در یک خانه زندگی می‌کردند. یک اتاق داشتند که غلامعلی و زن و بچه‌هایش در آن بودند. یک روز مادر غلامعلی با عجله آمد و گفت: «پدرت از حال رفته. باید ببریمش بیمارستان.» غلامعلی دوید طرف کوچه و گفت: «بروم یک وسیله جور کنم.» مادرش با تعجب گفت: «موتورت که این‌جاست.» غلامعلی با مهربانی جواب داد: «نمی‌شود مادر. این موتور برای من نیست، برای بیت‌المال است.»

از سال اول جنگ تا سال آخر آن، غلامعلی در خیلی از عملیات‌ها شرکت کرد. در بیش‌تر آن‌ها هم زخمی شد؛ چون می‌رفت جاهایی که دیگران باید عقب‌نشینی می‌کردند. می‌رفت تا پیکرهای شهدا را بیاورد. می‌دانست خانواده‌های‌شان چشم به راه شهیدشان هستند. آخر سر خودش هم در عملیات والفجر دَه در حالی که تا خاک دشمن پیش‌روی کرده بودند، به آرزویش رسید. یک ترکش به قلب مهربانش خورد؛ اما نمی‌دانم چه کسی پیکر پاکش را به پشت جبهه آورد!

CAPTCHA Image