شهر عجله (30و31)

شهرِ عجله

افسانه موسوی‌گرمارودی

توی شهرِ عجله، همه تند راه می‌رفتند، تند غذا می‌خوردند و تندتند رانندگی می‌کردند؛ اصلاً توی شهرِ عجله خورشید تند طلوع می‌کرد و تند غروب می‌کرد.

یک روز آقای لاک‌پشت که یواش‌یواش تمام دنیا را گشته بود، به شهر عجله رسید. همین که وارد شد، یک تاکسی با عجله او را به هتل رساند. آقای لاک‌پشت به آقای راننده گفت همان‌جا صبر کند تا آقای لاک‌پشت چمدانش را بگذارد و با تاکسی او به گردش برود؛ اما تا آقای لاک‌پشت از توی اتاقش به جلوی هتل برگردد، آفتاب غروب کرده بود؛ آقای لاک‌پشت نه تنها آن روز که تا چند روز بعد از آن هم، نتوانست شهر را ببیند. پس نشست و با خودش فکری کرد.

آقای لاک‌پشت زنگ زد و برای پس‌فردا یک تاکسی خواست. تا آقای لاک‌پشت از پله‌های هتل پایین رفت و به درِ تاکسی رسید، پس‌فردا شده بود؛ اما دوساعته تمام شهر را گشت و به هتل برگشت. آقای لاک‌پشت چند هفته بعد به خانه‌اش برگشت و تا چند سال به سفر نرفت؛ چون داشت فیلم گردش در شهرِ عجله را با دور کُند تماشا می‌کرد.

CAPTCHA Image