زندان تنها
از وقتی او پا به دل من گذاشت من احساس خوبی پیدا کردم. من زندان تاریکی بودم که هر روز زندانیهای زیادی را میدیدم. گوشهایم از شنیدن صدای ناله و سروصدای زندانیها خسته شده بود.
او که آمد، آرامشی شیرین وجود من را فرا گرفت. او همیشه در حال خواندن دعا و راز و نیاز بود. مردی که با آرامش صحبت میکرد و زندانیها را نیز مانند خود آرام و بامحبت بار میآورد. زندانبانِ بداخلاق و نامهربانی که همیشه با ناسزا و شلاق به سراغ او میآمد، حالا دیگر خود یکی از مریدانش شده بود.
من از آن به بعد هیچوقت زندانی دیگری را مثل امام موسی کاظم علیه السلام مهربان و آرام ندیدم. روزهایی که با حضور او سپری کردم، بهترین روزهای زندگیام بود.
اشک مشک
دیگر طاقت گرما را نداشتم و به خاطر لبهای خشکیدهام از آنها خجالت میکشیدم. وقتی کودکی میآمد و لبهای تشنهاش را بر لبهای خشک من میگذاشت، چشمان زیبای عموعباس پر از اشک میشد؛ اما او دیگر طاقت نیاورد. به خیمه آمد. من را برداشت و راهی رود فرات شد.
وقتی لبان تشنهام را به آب رساند، جرعهجرعه آب گوارایی در دلم جای گرفت. حالا نوبت عموعباس بود که با اندکی آب، لبهای تشنهی خود را سیراب کند. دستانش را پر از آب کرد؛ اما یاد کودکان تشنه افتاد. آب را روی آب ریخت. من را برداشت و به سمت خیمهها روانه شد.
دشمن از هر طرف عموعباس را محاصره کرده بود. تیرها، نیزهها و شمشیرها یکی پس از دیگری به سمتش نشانه میرفت. وقتی دست راستش جدا شد، من را به دست چپش گرفت. با جدا شدن دست چپش، من به زمین افتادم. عموعباس هم از اسب به زمین افتاد. این بار با دندانهایش بلندم کرد و به راه افتاد. دشمن که ترسیده بود، حالا من را هدف گرفت و تیرهایش را به سمت قلبم پرتاب کرد. عموعباس با تنی زخمی به سمت خیمهها نگاه کرد. انگار صدای بچهها توی گوشش زمزمه میشد: عموجان آب!
چیزى را بر زبان نیاورید که از ارزش شما بکاهد.
امام حسین علیه السلام
کسی که به آنچه خداوند بر او واجب ساخته عمل کند، از بهترین مردمان است.
امام سجاد علیه السلام.
ارسال نظر در مورد این مقاله