سپیده خلیلی
گنجشکک با خواهر و برادرش توی لانه زندگی میکرد. یک روز زیر لانه صدای خشِخشِ شنید. لبهی لانه خم شد که پایین را ببیند، سرش گیج رفت و افتاد زمین.
خانمگنجشکه بالهایش را به سرش کوبید و داد زد: «وای، جوجهام از دستم رفت!» و پرید که جوجه را از زمین بردارد.
گنجشکک که ترسیده بود، تیک تیک لرزید. جیک جیک گفت: «مامان بغلم کن. حالم بده. بالم شکسته!»
خانمگنجشکه بغلش کرد. پرهایش را با نوکش ناز کرد. جوجه راحت زیر پر و بال مامانش خوابش برد.
خانمگنجشکه چند تا برگ روی جوجهاش گذاشت. زیر برگها قایمش کرد و به سراغ جوجههای دیگرش رفت.
گنجشکک بیدار شد و داد زد: «مامان کجایی؟ چرا رفتی؟ من حالم بده!»
خانمگنجشکه چند تا کرم پیدا کرد. پیش او برگشت. غذایش را داد. با او بازی کرد. به گنجشکک خیلی خوش گذشت.
خانمگنجشکه گفت: «بیا برویم به لانه. پیش خواهر و برادرت. من نمیتوانم آنها را تنها بگذارم.»
به گنجشکک خیلی خوش میگذشت. تا حالا تنهایی از نوک مامان غذا نگرفته بود. تا حالا تنهایی با مامان بازی نکرده بود. بالهایش را شُل کرد و گفت: «با این بالها که نمیتوانم بال بزنم!»
خانمگنجشکه قربان پر و بالش رفت و گفت: «پس بیا برویم آنطرفتر که بتوانم از پایین جوجهها را ببینم.»
گنجشکک دلش میخواست مامان فقط او را ببیند. پاهای لاغرش را نشان داد و گفت: «با این پاها که نمیتوانم راه بروم!»
خانمگنجشکه گفت: «پس همین جا باش تا من به جوجهها سر بزنم. امروز باید پرواز کردن را تمرین کنند. فقط اگر یک حیوان دراز و باریک دیدی فرار کن که مار است. مار اگر جوجهگنجشک ببیند، درسته قورتش میدهد.» بعد پرید و رفت روی یک شاخهی خشکیده نشست. چند بار بالا و پایین پرید. شاخه شکست و نزدیک گنجشکک به زمین افتاد.
گنجشکک دو قدم به طرف شاخه رفت. با خودش گفت: «دراز و باریک!» و داد زد: «وااای مار!» پرواز کرد و به لانه رفت.
او زودتر از خواهر و برادرش پرواز کردن را یاد گرفت.
ارسال نظر در مورد این مقاله