سوغاتی مادربزرگ
مریم کوچکی
حَرَم حسابی شلوغ بود. مامان قرآن میخواند. زهرا از مامانش پرسید: «چهطور نماز زیارت میخوانند؟»
او به جای مادربزرگ که نتوانسته بود با آنها به مشهد بیاید، نماز زیارت خواند. مادربزرگ خیلی خیلی پیر بود. پاهایش درد میکرد. بعضی وقتها هم چیزهایی را فراموش میکرد؛ مثلاً چه ساعتی باید دارویش را بخورد و یا چند رکعت نماز خوانده است!
بعد از زیارت، مامان و زهرا همراه بابا رفتند بازار. مامان گفت: «زهراجان، مواظب باش گم نشی عزیزم!»
زهرا از دیدن آنهمه مغازه با لامپهای زرد و پرنور، آنهمه زرشک، زعفران، نبات، لباس، نقره، جانماز، مُهر، تسبیح، ظرف، کیف و کفش، حسابی ذوقزده شده بود.
مامان از یک مغازه چند بسته نبات، زرشک و زعفران خرید.
مامان پرسید: «زهراخانم! شما چیزی نمیخوای؟ نمیخوای برای کسی سوغات بگیری؟»
زهرا با خودش فکر کرد. دلش میخواست برای مادربزرگ سوغات بخرد.
آنها به مغازهای رفتند که اسمش بود: سوغات زائر. زیرِ ویترین آنجا پر بود از تسبیح و مُهر. از در و دیوار آن هم جانمازهای مختلف و رنگارنگ آویزان بود. زهرا به ویترین نگاه کرد. چهقدر مُهر و تسبیح! چندتا مُهر با بقیه فرق داشتند. زیر آنها پلاستیک چسبیده بود. زهرا چندبار قد بلند کرد تا بهتر آنها را ببیند.
ـ بابا! اونا چی هستن؟... مُهر نمازن؟ چرا اینجورین؟
بابا، مامان و فروشنده، به ویترین نگاه کردند.
بابا پرسید: «کدوم زهراجان؟»
زهرا با انگشت آن مُهرها را نشان داد. آقای فروشنده یکی از آنها را گذاشت روی شیشهی ویترین.
- به اینها میگن مُهر رکعتشمار.
زهرا مُهر را از روی شیشهی ویترین برداشت. بابا گفت: «دخترم! این مُهر به هر کسی که یادش میره چند رکعت نماز خونده، کمک بزرگی میکنه.»
زهرا با تعجب پرسید: «چهطوری؟»
بابا گفت: «دخترم! مُهر رو بذار روی شیشه و خوب نگاه کن.»
زهرا مُهر را گذاشت روی شیشه. بابا گفت: «من یک بار دستم رو، روی مهر میذارم، شما به این فلش نگاه کن.»
بابا دستش را روی مُهر فشار داد. یک فلش بالای مُهر آمد. بابا دستش را روی مُهر فشار داد، فلشها دوتا شدند...
بابا گفت: «زهراجان! هر وقت کسی سجده بره و سرش را روی این مُهر بذاره، به راحتی با دیدن و شمردن این فلشها متوجه میشه چند رکعت نماز خونده.»
زهرا یاد مادربزرگ افتاد. این بهترین سوغات برای او بود. با کمک این مُهر همیشه یادش میماند که چند رکعت نماز خوانده است. به بابا گفت. بابا هم مُهر رکعتشمار را برای مادربزرگ خرید.
مامان دستش را روی سر زهرا کشید و گفت: «آفرین دخترم! بهترین هدیه رو برای مادربزرگ خریدی. مادربزرگ حتماً خیلی خوشحال میشه.»
ارسال نظر در مورد این مقاله