مریم یوسفی
چتر شاپرک
کنار باغچه نشسته بودم. شاپرک هم آنجا با گلها بازی میکرد. باران بارید. من چتر رنگیام را باز کردم؛ اما شاپرک چتری نداشت. او زیر چتر من هم نیامد. نگران شدم که بالهایش خیس شود. شاپرک آرام آرام بال زد و پشت بوتهی گل سرخ رفت. نگاه کردم، شاپرک زیر یک قارچ نشست. چتر شاپرک خیلی قشنگ بود، قرمز با خالهای سفید. من خوشحال شدم و خدا یک دنیا آرزو به من هدیه داد.
تاببازی
من تاببازی میکردم. وقتی بالا میرفتم، انگار آسمان من را در آغوش میگرفت. صدای خندهام در حیاط میپیچید؛ اما کفشدوزک با حسرت به من نگاه میکرد. دلم میخواست برای او هم تاب درست کنم. آرام کفشدوزک را از روی تنهی درخت بید برداشتم و روی یکی از برگهایش گذاشتم. برگهای بید در نسیم تاب میخورد کفشدوزک خوشحال بود و خدا به من یک دنیا احساس هدیه داد.
ارسال نظر در مورد این مقاله