کبوتر نامه‌رسان

10.22081/poopak.2016.22785

کبوتر نامه‌رسان


به کوشش: فاطمه بختیاری

قرآن

                   انسیه‌سادات رضایی- تهران



قرآن کتاب خدا

هدیه‌ی مهر و وفا

برای ما انسان‌ها

*

قرآن کتاب خدا

پر از حرف‌های زیبا

برای همه‌ی ما

*

قرآن کتاب خدا

سراسر نور و دعا

برای مردم دنیا

---------------------------

 

سیناترسو

                  زهرا بنکدار- 8ساله - قم

روزی بود و روزگاری، بچه‌ای بود که خیلی ترسو بود. همه در مدرسه به او می‌گفتند سیناترسو.

یک روز سینا از مادرش پرسید: «باید چی‌کار کنم که بچه‌های مدرسه من را مسخره نکنند؟»

مامان گفت: «باید یاد خدا کنی.»

سینا گفت: «چگونه؟»

مادر گفت: «خدا بزرگ و مهربان است. اگر به یاد خدا باشی، خدا حتماً کمکت می‌کند.»

سینا از آن به بعد در کارهای خود «بسم الله الرحمن الرحیم» می‌گفت و از هیچی جز خدا نمی‌ترسید.

 

------------------------------

 

پاییز

                 مریم کاظمی – مشهد

پاییز مرا یاد دختری با موهای زرد و نارنجی می‌اندازد. فصلی که برگ‌ها دامن زرد و نارنجی می‌پوشند و انارها تاجی بر فصل پاییزند. رودخانه‌ها پرآب می‌شوند و برگ‌ها روی رودخانه‌ها سرسره‌بازی می‌کنند. من پاییز را دوست دارم. با آمدنش، بوی باران در همه‌جا می‌پیچد. برگ‌ها برای زمین پتویی درست می‌کنند و جشن و مهمانی بزرگی برپا می‌شود. باران که این مهمانی را می‌بیند با باران‌های نقره‌ای‌اش، نفس تازه‌ای به پاییز می‌دهد. پاییز برای من خیلی زیباست و پر از شادی.

 

------------------------------

 

آرزوی بچه‌شیر

                    محمدمهدی فتحی

بچه‌شیر دوست داشت قدبلند باشد. یک روز در جنگل، او درخت بزرگی دید. با خودش گفت: «کاش این زرافه بود.»

ناگهان آن درخت حرکت کرد و بچه‌شیر فهمید که یک زرافه است. چون قدّ زرافه خیلی بلند بود، برخی از حیوانات او را با درخت اشتباه می‌گرفتند.

زرافه چون خیلی بلند بود، نمی‌توانست مثل بچه‌شیر خم شود و بدود و با آن‌ها بازی کند؛ برای همین بچه‌شیر تصمیم گرفت دیگر آرزوی بلند شدن نداشته باشد، تا بتواند با بچه‌شیرهای دیگر بازی کند.

 

------------------------------

عینک دست‌شکسته

                    کمند امیری - اراک

عینک مشکی من

یه گوشه‌ای نشسته

دسته‌ی زیبای اون

افتاده و شکسته

 

عینک بیچاره‌ام

ناراحت و غمگینه

مامان‌‌جونم می‌گه که

غمِ دلش سنگینه

 

اون رو ببر درمونگاه

تا دکتر و ببینه

دکترجون مهربون

دستش رو گچ بگیره

 

 

فهرست مطالب

CAPTCHA Image