قصه‌های قدیمی: صدا / پند چکاوک (ص 24 و 25)

10.22081/poopak.2016.22974

قصه‌های قدیمی: صدا / پند چکاوک (ص 24 و 25)


قصه‌های قدیمی

بیژن شهرامی

صدا

مرد هیزم‌فروش هیزم‌ها را که می‌فروشد، با مرد غریبه‌ای روبه‌رو می‌شود که مزد زحمتش را از او طلب می‌کند!

هیزم‌فروش با تعجب می‌پرسد: «کدام کار؟ کدام زحمت؟»

مرد غریبه می‌گوید: «یادت رفته، هر بار که تبر را بالا می‌بردی و پایین می‌آوردی، این من بودم که از خودم صدا درمی‌آوردم: «تق...تق!»

بگومگوی‌شان بالا می‌گیرد و به گوش قاضیِ شهر می‌رسد. او که آدم دانایی است، سکه‌ها را از مرد هیزم‌شکن می‌گیرد و یکی یکی پایین می‌اندازد: «جیرینگ، جیرینگ...» بعد رو به مرد غریبه می‌کند و می‌گوید: «سهمت را بردار، البته نه از خود سکه‌ها، بلکه از صدایی که داری می‌شنوی. صدا عوض صدا!»

پند چکاوک

اسیر صیادی شده که گرسنه است و امانش نخواهد داد. اولش می‌خواهد گریه و زاری کند؛ اما بعد یاد این نصیحت پدرش می‌افتد که: «موقع گرفتاری به جای بی‌قراری، از فکر و عقلت استفاده کن.»

لحظه‌ای بال‌بال می‌زند و بعد می‌گوید: «این یک ذره گوشتِ تن من، سیرت نمی‌کند؛ بهتر است مرا آزاد کنی و به جایش سه پند سودمند بشنوی که در زندگی به کارت می‌آید.»

مردِ صیاد بعد از شنیدن این نصیحت که: «هیچ‌وقت خبرهای غیرممکن را باور نکن»، مشتش را کمی شل می‌کند.

او که حالا آزادی را در یک قدمی خود می‌بیند، ادامه می‌دهد: «و اما پند دوم این‌که، هیچ‌وقت برای چیزهای ازدست‌رفته غصه نخور!»

مرد شکارچی مشتش را کاملاً باز می‌کند. او هم بدون معطلی روی دیوار باغ می‌نشیند و می‌گوید: «حیف شد، گوهر بزرگ و باارزشی را که در چینه‌دانم دارم، به همین راحتی از دست دادی!»

پاهای مرد صیاد از شنیدن این حرف سست می‌شود، جوری که به دیوار باغ تکیه می‌دهد و شروع می‌کند به نالیدن. پرنده به او می‌گوید: «باورت شد؟ مگر نگفتم چیزهای غیرممکن را نپذیر؟ آدم عاقل! چه‌طور ممکن است در شکم نقلی‌ام گوهری بزرگ داشته باشم و به فرضِ داشتن، مگر نگفتم برای چیزهای ازدست‌رفته بی‌تابی نکن!»

مرد شکارچی که حالا خوش‌حال شده می‌گوید: «چه خوب! پس پند سوم را بگو و بعد هرجا که خواستی برو!»

پرنده که حالا آماده‌ی پر کشیدن به آسمان آبی است، می‌گوید: «نصیحت سوم بماند برای بعد؛ برای وقتی که توانستی به پندِ اول و دومم عمل کنی.»

CAPTCHA Image