قصههای قدیمی
بیژن شهرامی
صدا
مرد هیزمفروش هیزمها را که میفروشد، با مرد غریبهای روبهرو میشود که مزد زحمتش را از او طلب میکند!
هیزمفروش با تعجب میپرسد: «کدام کار؟ کدام زحمت؟»
مرد غریبه میگوید: «یادت رفته، هر بار که تبر را بالا میبردی و پایین میآوردی، این من بودم که از خودم صدا درمیآوردم: «تق...تق!»
بگومگویشان بالا میگیرد و به گوش قاضیِ شهر میرسد. او که آدم دانایی است، سکهها را از مرد هیزمشکن میگیرد و یکی یکی پایین میاندازد: «جیرینگ، جیرینگ...» بعد رو به مرد غریبه میکند و میگوید: «سهمت را بردار، البته نه از خود سکهها، بلکه از صدایی که داری میشنوی. صدا عوض صدا!»
پند چکاوک
اسیر صیادی شده که گرسنه است و امانش نخواهد داد. اولش میخواهد گریه و زاری کند؛ اما بعد یاد این نصیحت پدرش میافتد که: «موقع گرفتاری به جای بیقراری، از فکر و عقلت استفاده کن.»
لحظهای بالبال میزند و بعد میگوید: «این یک ذره گوشتِ تن من، سیرت نمیکند؛ بهتر است مرا آزاد کنی و به جایش سه پند سودمند بشنوی که در زندگی به کارت میآید.»
مردِ صیاد بعد از شنیدن این نصیحت که: «هیچوقت خبرهای غیرممکن را باور نکن»، مشتش را کمی شل میکند.
او که حالا آزادی را در یک قدمی خود میبیند، ادامه میدهد: «و اما پند دوم اینکه، هیچوقت برای چیزهای ازدسترفته غصه نخور!»
مرد شکارچی مشتش را کاملاً باز میکند. او هم بدون معطلی روی دیوار باغ مینشیند و میگوید: «حیف شد، گوهر بزرگ و باارزشی را که در چینهدانم دارم، به همین راحتی از دست دادی!»
پاهای مرد صیاد از شنیدن این حرف سست میشود، جوری که به دیوار باغ تکیه میدهد و شروع میکند به نالیدن. پرنده به او میگوید: «باورت شد؟ مگر نگفتم چیزهای غیرممکن را نپذیر؟ آدم عاقل! چهطور ممکن است در شکم نقلیام گوهری بزرگ داشته باشم و به فرضِ داشتن، مگر نگفتم برای چیزهای ازدسترفته بیتابی نکن!»
مرد شکارچی که حالا خوشحال شده میگوید: «چه خوب! پس پند سوم را بگو و بعد هرجا که خواستی برو!»
پرنده که حالا آمادهی پر کشیدن به آسمان آبی است، میگوید: «نصیحت سوم بماند برای بعد؛ برای وقتی که توانستی به پندِ اول و دومم عمل کنی.»
ارسال نظر در مورد این مقاله