کوچه‌های منتظر (ص 30 و 31)

10.22081/poopak.2016.22977

کوچه‌های منتظر (ص 30 و 31)


عباس عرفانی‌مهر

صدای ویژو ویژ گلوله‌ها، توی آسمان شهر می‌چرخید. بهنام برگه‌ی کاغذ سفید را تا کرد و توی جیب عقب شلوارش گذاشت. احمد که دوست صمیمی بهنام بود، گفت: «باز داری کجا می‌ری؟»

- می‌رم شناسایی! عراقی‌ها دارن همه‌ی شهر رو می‌گیرن! باید ببینم توی کدوم خونه‌ها قایم می‌شن تا بیام خبر بدم؛ این‌جوری رزمنده‌ها می‌تونن دخل‌شون رو بیارن.

- مگه حاجی نگفت که هنوز بچه‌ای نباید بری؟ کشته می‌‌‌‌‌‌‌شی‌‌ها!

- خب بشم. کشته شدن ترس داره؟ من آرزوم شهادته. باور نمی‌کنی از مادرم بپرس!

بهنام با کتونی‌هایی که با آن توی فوتبال صدتا گل زده بود، به سمت خیابان‌های پر از آجر و خون خرمشهر دوید.

دولا دولا از روی پشت‌بام‌های داغ گذشت. از روی دیواری که با خمپاره‌ها نصف شده بود، وسط کوچه پرید.

توی بعضی از خانه‌ها، صدای عراقی‌ها می‌آمد. بهنام کاغذ و قلمش را درآورد تا جای عراقی‌ها را یادداشت کند.

ناگهان صدای عراقی‌هایی که نزدیک می‌شدند گوشش را پر کرد. با عجله پرید روی دیوار تا از آن بالا برود؛ اما دستش نرسید و با کمر به زمین خورد. بهنام گیر افتاده بود. «ای داد بی‌داد! حالا چی کار کنم؟ آهان فهمیدم! باید خودم رو خاکی پاکی کنم. باید خودم رو مثل شلخته‌ها کنم.» صدای پای عراقی‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

بهنام موهایش را آشفته کرد. قیافه‌اش خنده‌دار شده بود. وقت گریه کردن قلابی بود. زد زیر گریه. پوتین‌‌های سیاه مثل پنجه‌های گرگ مقابلش ایستادند. بهنام صدای گریه‌اش را بلندتر و بلندتر کرد.

- من مامانم رو می‌خوام! من بابا‌م رو گُم کردم!

عراقی‌ها چند لحظه ایستادند و به صدای گریه‌اش گوش دادند. یکی از آن‌ها که دست‌هایش مثل ماهی‌تابه گُنده و سیاه بود، جلوتر رفت و یک چک آب‌دار به بهنام زد تا صدای جیغ و ویغش قطع شود؛ اما بهنام بیش‌تر جیغ می‌زد تا پرده‌ی گوش آن‌ها را پاره ‌کند. فرمانده‌ی اخموی شکم‌گنده، دستور داد بهنام را به حال خود ولش کنند؛ چون که یک پسرک نق‌نقو با قیافه‌ی خنده‌دار، یک ذره هم به دردشان نمی‌خورد. فرمانده دمش را روی کولش گذاشت و فوری از آن‌جا رفت. بهنام کلکش خوب گرفته بود. از روی خاک‌ها بلند شد و مثل قرقی خودش را به بچه‌های سپاهی رساند و برگه‌ی سفیدی را که حالا پر از آدرس دشمن بود، توی دست‌های خسته‌ی فرمانده گذاشت. فرمانده خندید. چند روز دیگر هم گذشت.

یکی از همان روزها صدای فریادی آشنا توی گوش احمد پیچید. دلش لرزید. از پشت تیرهای برق عبور کرد. کنار دیوار آجری کسی افتاده بود. بیش‌تر دقت کرد. هیچ‌کس به جز بهنام نبود. سر و صورت بهنام زیر خون مخفی شده بود. آن روز تمام کوچه‌های شهر منتظر بهنام(1) بودند؛ اما بهنام مهمان شهدا شده ‌بود، مهمان شهدا.

1. شهید بهنام محمدی، محل تولد: خرمشهر

روزی که آمد: 12/11/1345، روزی که آسمانی شد: ۲۸ مهر سال ۱۳۵۹ در خرمشهر.

CAPTCHA Image