هاجر زمانی
آرزو گفت: «کاش فرشتهی آرزوها بودم!»
مامان با تعجب پرسید: «فرشتهی آرزوها دیگر کیست؟»
آرزو جواب داد: «همان فرشتهای که میتواند آرزوهای همه را برآورده کند!»
مامان گفت: «ولی تو یک آرزوی بزرگ مرا برآورده کردی! من همیشه آرزو داشتم که یک دختر داشته باشم!»
آرزو خندید، رفت توی اتاقش و به آرزوهای بزرگ و کوچک خودش و بقیه فکر کرد. چشمش افتاد به عروسکش سارا. لباس سارا کهنه و کثیف شده بود. آرزو رفت و چند تکه پارچه و روبان از مامان گرفت. یک لباس خوشگل و نو برای سارا درست کرد؛ موهایش را هم با روبان بست. وقتی کار آرزو تمام شد، سارا انگار بیشتر میخندید و با چشمهایش میگفت: «مدتها بود آرزو داشتم یک لباس جدید داشته باشم!» آرزو، سارا را گذاشت توی قفسهی اسباببازیهایش و رفت توی آشپزخانه.
چشمش افتاد به میوههایی که بابا خریده بود و همانطور توی پلاستیک مانده بود. چندتا میوه را شُست، توی بشقاب گذاشت و بُرد برای بابا و مامان. بابا که سیب پوست میگرفت، گفت: «کاش یک آرزوی بهتر کرده بودم!»
عصر، بابا آرزو را برد پارک. توی پارک یک پسرکوچولو تنها نشسته بود و کسی نبود هُلش بدهد. آرزو رفت و پسر را تاب داد. پسر از ته دل خندید. آرزو و پسرکوچولو، با هم یکعالمه تاببازی و سُرسرهبازی کردند. وقت رفتن، پسرکوچولو گفت: «من همیشه آرزو داشتم یک خواهر بزرگتر مثل تو داشته باشم!»
آرزو خندید و برای پسر دست تکان داد. توی راهِ برگشت به خانه، آرزو همهاش به این فکر میکرد که چه آرزوهای کوچک و بزرگی را میتواند برآورده کند.
ارسال نظر در مورد این مقاله