مریم یوسفی
چادرنماز
هوای پاییزی، سرد بود. هیچ گلی در باغچه نبود. چادرنمازم را سر کردم و کنار باغچه نشستم. روی چادرم پر از گلهای سرخ بود. نسیمی وزید و عطر گلهای چادرنمازم به پرواز درآمد... چادرم پر شد از پروانههایی با بالهای رنگارنگ. پروانهها شاد شدند و خدای مهربان، یک دنیا پروانهی شوق به من هدیه داد.
یک دنیا دوستی
شالیکار برنجهایش را چید و با شادی به خانه برگشت. مترسک شالیزار تنها شد. باد پاییزی وزید و کلاه مترسک را با خود برد. زاغی در آسمان شالیزار پرواز میکرد. با خوشحالی روی شانههای مترسک نشست و لانهای برای خود ساخت. مترسک دیگر تنها نبود و زاغی هم لانهای گرم داشت. آنها خندیدند و خدا به آنها یک دنیا دوستی هدیه داد.
ارسال نظر در مورد این مقاله