قصه‌های نماز (در جشنِ تکلیف مدرسه) (ص 18 تا 20)

10.22081/poopak.2016.23005

قصه‌های نماز (در جشنِ تکلیف مدرسه) (ص 18 تا 20)


فاطمه بختیاری

امروز مامان غذایی را که بابا دوست دارد، پخت؛ کوکوسبزی. مامان قابلمه را در زنبیل گذاشت. من هم با کمک مامان، بقچه‌ی نان را برداشتم و رفتیم کارگاه بابا. حیاط کارگاه پُر از گل‌های رنگانگ است؛ زرد، صورتی، قرمز و کُلی گلِ محمدی. بوی گل‌های محمدی از همه بیش‌تر است. کارگاه بابا هم همیشه بوی گل محمدی می‌دهد.

از پنجره‌ی کارگاه، بابا را دیدم. مثل همیشه تندتند کار می‌کرد. او با دست، خاک را می‌گشت تا تکه‌سنگ در آن نباشد. بعد خاک‌ها را در اَلَک ریخت تا خاک نرم را جدا کند.

بابا مُهر نماز درست می‌کند. هر کس به خانه‌ی ما بیاید، دوست دارد بابا به او مُهر بدهد.

هر وقت بخواهیم به کارگاه برویم، باید کلی کار انجام بدهیم؛ اول لباس تمیز بپوشیم و بعد وضو بگیریم. یک بار از بابا پرسیدم: «این‌جا پر از خاک است؛ پس چرا باید لباس تمیز بپوشیم؟»

بابا جواب داد: «این خاک، معمولی نیست... خاک مُهر است.»

باز پرسیدم: «چرا وضو بگیریم؟ مگر می‌خواهیم نماز بخوانیم؟»

بابا، با خنده گفت: «برای هر کار باارزش و مهمی، وضو گرفتن خوب است. مُهر ساختن هم یک کار مهم است.»

من و مامان لباس تمیز پوشیدیم. کنار بابا رفتم. بابا روی خاک‌های نرم آب ریخت. او مواظب است خاک روی زمین نریزد. بابا توی کمد چوبی‌اش چند کیسه خاک دارد. روی آن‌ها نوشته است: کربلا، مشهد و قم.

یک ‌بار بی‌اجازه رفتم سرِ کمد چوبی. می‌خواستم ببینم خاک‌ها باهم چه فرقی دارند. کمی از خاک کیسه‌ای که رویش نوشته بود کربلا، برداشتم. مامان آمد توی کارگاه. من دست‌پاچه شدم، خاک از دستم ریخت. بابا ناراحت شد و خاک‌ها را با دقت جمع کرد. بعد گفت: «خاکِ مُهر احترام دارد؛ مخصوصاً خاک کربلا.»

بابا گِل درست کرد. مامان به من گفت: «آستین‌هایت را بالا بزن تا در این کار خیر شریک بشوی!»

او مُهرهای آماده را جلویم ‌گذاشت: «با دقت بچین توی جعبه!»

جعبه‌های چوبی را ‌آوردم و مُهرها را کنار هم توی جعبه‌ی چوبی چیدم.

مامان گفت: «به زودی می‌روی مدرسه.»

با ناراحتی پرسیدم: «الآن که تعطیل هستیم!»

بابا گفت: «می‌روی به یک جشن.»

با تعجب نگاه‌شان کردم: «مگر در مدرسه جشن می‌گیرند؟»

من همیشه شنیده بودم مدرسه فقط جای درس خواندن است.

مامان گفت: «جشن تکلیف مدرسه.»

من که تازه به سنّ تکلیف رسیده بودم، خوش‌حال شدم و گفتم: «حتماً یک چادرنمازِ پُر از گل و یک جانمازِ زیبا هدیه می‌گیرم.»

بابا خندید و گفت: «چه خوب! از این به بعد، من یک دختر باحجاب و نمازخوان دارم. تازه، با چادر قشنگ‌تر هم می‌شوی.»

مامان گفت: «ما هم برای جشن می‌آییم.»

پرسیدم: «شما دیگر برای چه می‌آیید؟»

مامان با خوش‌حالی بوسَم کرد و گفت: «ما برای دادن مُهرهای نماز به جشن می‌آییم.»

با خوش‌حالی مُهرها را توی جعبه چیدم. آرزو کردم کاش زودتر چند روز دیگر بیاید و بروم جشن تکلیف؛ جشنی که با مُهرهای ساخته‌ی من و مامان و بابا برگزار می‌شود.

CAPTCHA Image