10.22081/poopak.2016.23008

قصه‌های قدیمی (از کجا معلوم که...) (ص 24)

بیژن شهرامی

اسب دهقان پیر به کوهستان فرار کرده و حالا همسایه‌ها آمده‌اند تا ببینند ماجرا از چه قرار بوده است.

یکی از آن‌ها سرش را به علامت ناراحتی تکان می‌دهد و می‌گوید: «حیف شد، اسب خوبی بود!»

دهقان پیر لبخندی می‌زند و می‌گوید: «از کجا معلوم که آخرش خوب نباشد؟»

همسایه‌ها تعجب می‌کنند و بی آن‌که چیز دیگری بگویند به خانه‌های‌شان برمی‌گردند؛ اما فردا با شنیدن خبری تازه دوباره سروقت دهقان پیر می‌آیند. آن‌ها شنیده‌اند که اسب فراری نه تنها برگشته، بلکه چهار – پنج تا اسب وحشی را هم با خود به آبادی آورده است!

همسایه‌ها این بار تبریک و شادباش می‌گویند. اما باز از دهقان می‌شنوند: «از کجا معلوم آخرش بد نباشد؟»

یکی – دو روز بعد پسر دهقان که مشغول رام کردن اسب‌های وحشی است، زمین می‌خورد و پایش می‌شکند و همسایه‌ها که این روزها تمام فکر و ذهن‌شان زندگی آن‌هاست، می‌آیند و ابراز هم‌دردی می‌کنند؛ اما جواب دهقان جهان‌دیده این است: «از کجا معلوم آخرش خوب نباشد؟»

مدتی می‌گذارد و این بار مأموران حاکم به روستا می‌ریزند تا جوان‌ترها را برای نبرد با دشمن به میدان جنگ ببرند. همه‌ی پسرهای آبادی به صف می‌شوند، الّا پسر دهقان که پایش را گچ گرفته‌اند.

همسایه‌ها باز سراغ دهقان پیر می‌آیند تا بگویند خوب شد پای پسرت شکست و مأموران کاری به کارش نداشتند که البته باز می‌شنوند: «از کجا معلوم که...»

 

CAPTCHA Image