قصه‌های قدیمی (روباه به مرغابی چه گفت؟) (ص 25)

10.22081/poopak.2016.23010

قصه‌های قدیمی (روباه به مرغابی چه گفت؟) (ص 25)


روباه به مرغابی چه گفت؟

روباه مریض است و حالا از دیدن لاک‌پشت که به عیادتش آمده، حس خوبی دارد. شادی او وقتی بیش‌تر می‌شود که می‌شنود با خوردن گوشت مرغابی بیماری‌اش خوب می‌شود!

او لنگان لنگان خود را به نزدیکی لانه‌ی مرغابی‌هایی که همان نزدیکی هستند می‌رساند تا نقشه‌ای بکشد.

روباه گوشه‌ای پنهان می‌شود تا یکی از آن‌ها دنبال غذا برود، بعد هم جلو می‌رود و به مرغابی دیگر می‌گوید:

- دلم به حالت می‌سوزه!

- چرا؟

- آخه به زودی دوست عزیزت رو از دست می‌دی و تنها می‌مونی!

- واسه چی؟ مگه اتفاقی افتاده؟

- بله، او تصمیم گرفته دوست مرغابی دیگه‌ای بشه و تو رو برای همیشه ترک کنه!

- باورم نمی‌شه!

- من خودم با این دوتا گوشام شنیدم، می‌خوای باور کن، می‌خوای باور نکن!

- حالا باید چی‌کار کنم؟

- آهان، من در لانه‌ام دوایی دارم که اگه بهش بدی بخوره، این فکرها از سرش بیرون می‌ره!

- دوا! چه دوایی؟

- باید بیایی و بببینی!

- کی بیام؟

- هر چی زودتر، بهتر!

*

روباه پس از گفتن این حرف‌ها به لانه‌اش برمی‌گردد. ساعتی بعد مرغابی زودباور و خوش‌خیال با عجله سراغش می‌رود؛ اما وارد شدن به لانه‌ی آن حیله‌گر همان و بیرون نیامدن همان.

CAPTCHA Image