عبدالرضا صمدی
پویا، پسرکوچولویی بود که با نردبان دوست بود. آنها با هم بازی میکردند و اینطرف و آنطرف میرفتند. یک روز پویا با عجله از بیرون آمد. دست نردبان را گرفت و او را کشید. نردبان پرسید: «کجا؟ چهقدر عجله داری!»
اما پویا چیزی نگفت و نردبان را کشید و کشید. نردبان هرچه اصرار کرد بداند کجا میروند، پویا جواب درستی به او نداد. آنها رفتند و رفتند تا به یک درخت رسیدند. پویا نردبان را به درخت تکیه داد و گفت: «لطفاً ساکت و آرام باش!»
نردبان گفت: «چرا باید ساکت و آرام باشم؟» پویا گفت: «بعداً میفهمی.» پویا از نردبان بالای درخت رفت و خودش را به لانهی پرنده رساند. نردبان گفت: «حالا فهمیدم. میخواهی مثل پرندهها بالای درخت زندگی کنی.» پویا گفت: «یعنی چی که میخواهم بالای درخت زندگی کنم؟»
نردبان گفت: «اگر نمیخواهی بالای درخت زندگی کنی، پس چرا رفتی بالای درخت؟ فقط پرندهها دوست دارند بالای درخت زندگی کنند.» نردبان خودش را از درخت جدا کرد. پویا گفت: «کجا؟ صبر کن! من بدون تو چهطوری پایین بیایم؟» نردبان گفت: «پرنده هم دوست ندارند روی زمین زندگی کنند.» پویا کمی فکر کرد و گفت: «درسته، پرندهها دوست ندارند روی زمین زندگی کنند.» پویا پرنده را توی لانهاش گذاشت. نردبان هم برگشت و به درخت تکیه داد. پویا از درخت پایین آمد و گفت: «درخت جای خوبی برای زندگی آدمها نیست.» نردبان خندید و گفت: «همانطور که دستهای تو جای مناسبی برای زندگی پرندهها نیست.»
ارسال نظر در مورد این مقاله