مریم یوسفی
پردهی بهاری
دیروز مادر برای اتاقم یک پرده دوخت؛ پردهای به رنگ سبز با گلهای نارنجی و قرمز. صبح روز بعد، پشت پنجرهی اتاقم گنجشکها نشسته بودند و جیکجیک میکردند. زمستان بود و آنها به بهار فکر میکردند. من خوشحال شدم و خدا یک دنیا شادی به گنجشکها هدیه داد.
مهمانهای آسمانی
امروز در روستا همه منتظر هستند. قرار است یک عالمه مهمان بیاید...
آن هم مهمانهایی از راه خیلی خیلی دور...
مادربزرگ میگوید: «مهمان حبیب خداست.» اما من میگویم این مهمانها، مثل فرشتههای آسمانی هستند که با بالهای سفیدشان در کنارآبگیر روستایمان مینشینند.
روستای ما پر از آوای قوهای مهاجر میشوند. من لبخند میزنم و خدا یک دنیا شادی به دلم میدهد.
ارسال نظر در مورد این مقاله