منیره هاشمی
کوچولو با مامانبزرگش آمده بود بیرون. مامانبزرگش هی میگفت: «قربانت بروم! نوهی قشنگم! نوهی عزیزم!» کوچولو هم هی میگفت: «مامانبزرگ این را بخر! آن را بخر!»
آسمان داشت از آن بالا به کوچولو و مامانبزرگ نگاه میکرد. با خودش گفت: «پس مامانبزرگ من کو؟ من هم مامانبزرگ میخواهم.»
آسمان راه افتاد که مامانبزرگش را پیدا کند. رسید به خورشید. خورشید داشت موهایش را شانه میزد. آسمان داد زد: «مامانبزرگ! پیدایت کردم.»
خورشید اینور و آنور را نگاه کرد و گفت: «به من گفتی مامانبزرگ؟ من هنوز مامان هم نشدم، چه برسد به مامانبزرگ! من به این جوانی کجا شکلِ مامانبزرگها هستم؟»
آسمان چشمش افتاد به ماه. با خودش گفت: «آها! این دیگر مامانبزرگ من است!»
بعد با صدای بلند به ماه گفت: «مامانبزرگ عزیزم! پیدایت کردم!»
ماه با عصبانیت، کلاه کجکیاش را از روی سر برداشت و گفت: «تو این سبیلهای کلفت را نمیبینی؟ من آقا هستم نه خانم! تازه، بابابزرگ هم نیستم.»
یکدفعه قیژ صدایی آمد. هواپیما داشت نزدیک میشد. آسمان گفت: «این دیگر خود خودش است.» داد زد: «مامانبزرگ! مامانبزرگِ عزیزم!» هواپیما ترسید. سر جایش میخکوب شد. مسافرها جیغ زدند. هواپیما گفت: «چیزی نیست، مثل اینکه آسمان حالش خوب نیست.»
آسمان گفت: «حالم خوب است مامانبزرگ!»
هواپیما بیشتر ترسید. فرار کرد و رفت.
آسمان تنها شد. با خودش گفت: «پس مامانبزرگ من کجاست؟ کی میآید پیشم؟» صدای باد آمد. باد داد زد: «آها! دیدید برایتان پیدایش کردم!»
صدتا، دویستتا بچه ابر سفید پنبهای پشت سر باد بودند. آسمان گفت: «اینها دیگر کی هستند؟ چی میخواهند؟»
باد گفت: «اینها از صبح تا حالا دارند دنبال مادربزرگشان میگردند. تو مادربزرگشان میشوی؟»
آسمان گفت: «من که مامانبزرگم را پیدا نکردم، باشد مادربزرگ این بچهابرها میشوم.»
بچهابرها پریدند توی بغل آسمان.
آسمان، بچهابرها را ناز کرد و گفت: «چه نوههای قشنگی! قربانتان بروم!»
بچهابرها هم هی خودشان را لوس کردند... هی خودشان را لوس کردند...
ارسال نظر در مورد این مقاله